انجمن گروه آشیانه
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

انجمن گروه آشیانه

انجمن گروه آشیانه
 
Home:معرفی کوتاهLatest imagesSearchRegisterLog in
 انجمن گروه آشیانه به شما خوش آمد می گوید

 

 شعر هاي زيبا

Go down 
AuthorMessage
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 7:54 pm


خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .

خدا كند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوكش دخترانش را آزاد كند .

برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند .

خدا كند كوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشكنند
و
تو
همچنانكه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .

محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور .


الیاس علوی


Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 7:56 pm

خداحافظ...

آخرین کلامی که از تو شنیدم

و باز قصه‌ی تلخ جاده و آن راه بلند...

که تو را از خلوت من می ربود

آسمان می گریست

شیشه ها می گریستند

و من مبهوت رفتنت

در پس شیشه های مه آلود

بغض دردناکم را بلعیدم

دیوانه وار خندیدم

و تو را بدرقه کردم...

 

از : سحر شاه محمدی
//////////////////////////




برفی که میبارید من بودم

تو را احاطه کردم

در بَرَت گرفتم

گونه هایت را نوازش کردم

شانه هایت را بوسیدم

و پاره پاره ریختم

پیشِ پای تو

بر من پا گذاشتی

کوبیده تر سخت تر محکم تر شدم

تابیدی به من

آب شدم

.........

شهاب مقربین




میل گم شدن در من پیدا شده ست

میل گم شدن در جایی بكر

                               در فكر‌های دور

 

خسته‌ام از حسِ خستگی

از این‌كه این‌جا نشسته‌ام

و می‌گویم از این‌جا و حالی

                                 كه مرا خسته می‌كند

خسته‌ام از خسته‌ام

 

فكر رهاشدن  مرا رها نمی‌كند

فكر رهاشدن در رفتن

                           در اعماق یك سفر

می‌خواهم با باران‌ها سفر كنم

از هرچه بگذرم

روی دریاها چادر زنم

میان شن  شنا كنم

 

از هوا جدا شوم

به خلاء عشق بپیوندم

كه مرا می‌آكند

كه مرا می‌كَنَد

                  از زمین و هوا

و می‌پراكند

               آن‌جا كه هرچه رها شده‌ ست

 

تا آن‌جا و روزی كه باز

زیبایی‌اش

مرا پیدا كند

 

میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

 

شهاب مقربین از کتاب « كلمات چون دقیقه‌ها »



گاهی باید از خانه گریخت

به کوچه

خیابان

پارک

و در خود فرو رفت

 

گاهی باید از خود گریخت

به جاده‌های مه‌آلود

خانه‌های موهوم

خیال او

که تو را از خود کرده‌است

که تو را  بی خود کرده‌است

 

گاهی باید از او گریخت

 
به کجا

 

از : شهاب مقربین
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:00 pm


1

حالا که می روی

مست کن دل مرا

کمی فقط بخند

بعد برو







هربار

که تصمیم به پرهیز گرفته ام

دستی

مرا به لبهایِ شیرینِ تو

زنجیر کرده است؛  

من می ترسم

از سرطانی که در بوسیدن توست .





3

من به هیچ سیگاری

نه نگفته ام

بعد از تو ؛

آتش می زنم

دودمان تنهایی را

و آه می کشم !     





4

باید پاره کرد

سوزاند

به آتش کشید

برگه هایِ لجن گرفته یِ تقویمی

که یادش رفته است

تاریخِ برگشتِ تو را ثبت کند!    

 



5

نیستی

و من بی بوسه ی تو

عزرائیل را به خواب می بینم هرشب !



کامران فریدی




1

بی تو
با خدا شده ام
روزه می گیرم
نماز می خوانم
دخیل می بندم به هر امامزاده ی پرت و دور
شاید که بیایی ...





2

بی تو
پاییز
طاعونِ سرخِ بی مهریست
که در ریشه ی درختان دویده است؛
فصل زردی که آبانش آسمان ندارد
و آذرش همیشه یلداست




3

بی تو
پاییز را به آتش کشیده است
سیگاری که
یادت را
پشت دستم داغ می گذارد
هر روز



4
بی تو
در ردیف شعرهای من
سه نقطه ای منتظر
جای خالی تو را
به قافیه نشسته اند





5

بی تو
در شعرهای پاییزیِ من
چشمهایت
پر از شکوفه اند



کامران فریدی




گریه را اگر می شد کُشت
می کشتم

که تو آنقدر نخندی به چشمان خیس من !

و من

نکوبم سرم را به دیوار سادگی مُدام

که چرا عاشقت شدم ؟

چرا ؟!

 

از : کامران فریدی






تو نیستی و پاییز

از چشمهای مرد عاشقی

شروع شده است که

تمام درختان را گریسته است

در سوگ رفتنت.



برنگرد،

که بر نمی گردی تو هیچوقت

نمی خواهمم داشته باشمت،نترس

فقط بیا

در خزان خواسته هام

کمی قدم بزن

تا ببینمت

 

دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...



 

از : کامران فریدی







حالا که رفته ای

مرد شده ام !

بسته بسته سیگار می کشم

تا تو را دود کنم

در خیال خسته ام !

 

از : کامران فریدی






لعنتی

هر چه تار و پود مانده بود

بـُرید و رفت !

" گم شو از روزگار سگ مصب قمار کرده ام "

لعنتی ، گفت و رفت !

" هی ، با توام اُلاغ ! گریه کار مرد نیست "

غلط می کند هر که اینچنین مزخرفی گفته است !

گریه می کند ....

آنقدر که دنیا گم شود زیر سیل اشکهاش !

گریه می کنم ....

مرد یالقوز شعر من دلش گرفته است !

نمی فهمد !

لعنتی شعور عشق من سرش نمی شود !

حیف ....

" عشق تو برای سفره ام نان نمی شود ... اشتباه بود

شایدم هوس .... این حالی ات نمی شود ؟ "

من ِ نخورده مست از نگاه تو

هیچ چیز حالی ام نمی شود !

هیچ چیز حالی ام نمی شود ....

 

نپر از وجود گیج من ، لعنتی !

اینقدر هی نرو !

استکان چشمهای تو عرق خورم کرده است !

درد می کند بودنم بدون تو ... نرو لعنتی !

این شاهزاده ای که عقل از کله ی خرت ربوده است

پرواز حالی اش نمی شود !

نرو پرنده ام که بی تو من ، این روزها

زندگی سرم نمی شود ....

 

از : کامران فریدی







خراب شود شهر خفته‌ی بخت من

كه بر سنگفرش آن

تو با دیگری نفس كشیده‌ای و

آب از آب تكان نخورده است

مگر ذوق شاعرانه ای

 

بیچاره چشمهای من

كه

دود سیگار شدی

برف یك روز گرم

سنگ گیج كهكشانی دور

بر سر شاعری كه سالهای سال

تو را به شعر نوشته است

 

از زمستان پریده ای

از آغوش من

شكوفه كرده‌ای دست در دست دیگری

و من هنوز پاییزم

 

عشق من

چه ساده قسمت دیگران شدی

 

 

از : کامران فریدی






1
خر نشی یوقت
شاعر رفته ها بشی
شعر بگی شاید بیاد؛
مرد شو
داد بزن برو کنار
...
..
.
کاش بوی تو با باد بیاد



2
حسرت به دل مانده ام
یک دل سیر نگاهت کنم
بی ترس و دلهره؛

سگ دارند چشمهای لامصبت
پاچه می گیرند بی حساب



3
کمر به قتل نسل مرد بسته زیباییت؛

برای آتشی که سیگار را
میان لبهای دلبرت جان دهد،
تمام مردان
خود سوزی می کنند .



4
حالم بهم می خورد
از این شعر عاشقانه ی حال بهم زنی
که در سطر به سطر آن
بی تو
می میرم را سروده ام
و تو ابلهانه باورش کرده ای؛

واقعا نمی دانی که
بی تو هم
نمی میرم ؟!



کامران فریدی


Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:08 pm




چند بسته فلوکسیتین 20 برای چند لحظه صبوری ام کافی ست
                                                                       رؤیا؟
چند پاکت سیگار
برای فراموش کردن روزهایی که دود شدند؟
چند مرتبه دوش سرد
برای فرونشاندن هیجان مرگ در خونم؟

 

از : فاطمه سالاروند






شب لالایی اش را گفت

اما به خواب نرفتم

هنوز

در جایی

بیداری

با کسی..

 

از : علی شفیعی








هیچ می‌دانی ز درد من هنوز

از درون گرم و سرد من هنوز

هیچ می‌دانی چه تنها مانده‌‎ام

چون صدف در عمق دریا مانده‌ام

هیچ می‌بینی زوال برگ را

ابتدا و انتهای مرگ را

هیچ می‌‎بینی نهاد و ریشه را

یاد داری لذت اندیشه را

هیچ می‌بینی چه سبز است این درخت

شاخه‌ای می‌چینی از اشجار بخت

هیچ باران را تماشا می‌کنی

چشمه‌ساران را تماشا می‌کنی

می‌زنی دستی به گیتاری هنوز

می‌دمد از پنجه‌ات باری هنوز

هیچ سازی در صدایت می‌خزد

نقش پروازی ز پایت می‌خزد

هیچ می‌دانی زبان من چه بود

لحن این و لفظ آن من چه بود

گوییا بشکسته بالم در سخن

شمع بی‌رنگ زوالم در بدن

خسته‌ام از باور و ناباوری

می‌نخواهم ارتفاع دیگری

عمق تب‌دار زمینم آرزوست

یا شبی در مسلخ تاریک دوست

سینه‌ام پربار و بارم از صداست

نیک اگر بینی همه مقصد تو راست

رنگ تدبیر جهان من تویی

برگ سبز استخوان من تویی

خواب می‌بینم هنوز از شانه‌ات

خانه می‌گیرم درون خانه‌ات

دردم از اندیشه‌ام بیدارتر

نفس حیوانی به چشمم خوارتر

در جهان خود عیان می‌بینمت

اوج طغیان بیان می‌بینمت

من جهان را بر دو عالم داده‌ام

از درون خود جهانی زاده‌ام

این جهان جای زوال عشق نیست

جای حیوان در روال عشق نیست

جای درد بی‌زبان دردهاست

جای تکمیل مضامیر صداست

جای تذهیب فلات سینه است

جای ترویج حق آیینه است

گرچه تو با این جهان بیگانه‌ای

گرچه دور از ذهن سبز خانه‌ای

لیک من با عشق پایت می‌دهم

در جهان خویش جایت می‌دهم

تو دگر چیزی به جز من نیستی

من تو هستم، تو به جز من کیستی

آشنایی با همه زیر و برم

گرچه پنداری که در هستی کمم

آه، من را از درون من مگیر

نور را از قطره خون من مگیر

خیمه‌های عشق را ویران مکن

سینه‌ام را خالی از ایمان مکن

آفتابیم و به هم تابیده‌ایم

هرچه عالم بود، آن را دیده‌‍ایم

پس جهان را در جهان من بدان

زهد کاذب را ز طرح دل بران

من جهان را در ته شب یافتم

از سیاهی آفتابی بافتم

آفتاب من تویی در عمق شب

بس که تابیدی به من مردم ز تب

از تب مرگ است این گفتارها

ریشه‌ها و پودها و تارها

ما پر از جوش و خروش مقصدیم

فکر پرواز نود اندر صدیم

از سخن چون عشق می‌ماند ز ما

پس رها کن خویشتن را در صدا

چون صدا عشق است و پرواز است عشق

در نهایت، جمله آغاز است عشق

عشق جان است و جهانی در سخن

وآن جهان آکنده از گفتار من

من همه ذرات نورم در شتاب

خود دلیلم بر وجود آفتاب

لیک در من جز غمی بیدار نیست

این سخن هم انتهای کار نیست...





فروغ فرخ زاد

پ.ن:


دانلود

فایل تصویری کیفیت پایین (16 مگابایت)
http://www.4shared.com/video/2XtXv3XN/Dar_Nahayat_Jomleh_Aghaz_Ast_E.html
فایل تصویری کیفیت بالا (35 مگابایت)
http://www.4shared.com/video/A-sUcgKs/Dar_Nahayat_Jomleh_Aghaz_Ast_E.html
فایل صوتی (2.3 مگا بایت)

http://www.4shared.com/audio/h79TUsKD/Dar_Nahayat_Jomleh_Aghaz_ast_E.html



ماه پوشیده به سمت تو سرورویش را

دشت برداشته از منظره آهویش را


موجها سرد و خجالت زده بر میگردند

که ندارند کمی پیچ و خم مویش را

 

همه هم دست که من سوی تو را گم بکنم

مانده ام روی تو را در چه تجسم بکنم

 

مانده ام راه به دنیای لبت باز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

لحظه ای بگذر از این باغ که از فرط حسد

لب صد غنچه به حاشای لبت باز شود

 

گفته بودی که دلم تا بتپد می مانی

چتر برداشتی و رفتی از این بارانی

 

ای که در زندگیم غیر تو یک سطر نبود

یعنی این خانه به اندازه ی یک چتر نبود ؟

 

ای غزل آئینه ی قرنـیه ی میشی تان

بگذارید بیاییم به درویشی تان

 

بس که در کوچه به بی رهگذری زل زده ام

هی دم از چشم تو و فن تغزل زده ام

 

سنگ های طرف پنجره هم ظن شده اند

بس که حرف از تو زدم ، شکل شنیدن شده اند

 

بی تو از مـَـردم این شهر تنفر دارم

من از آن کوچه ی بن بست ، دلی پـُـر دارم

 

های ، همبستر پر روزترین شبهایم

سنگ و چوب اند بدون تو مخاطب هایم

 

بس که بی مهری از این کوچه به چشم آمده است

آسمان از تو و این کوچه به خشم آمده است

 

لبت آتش که نه ، آتش که نه ، آتشکده ای

اصلن آتشکده را با لبت آتش زده ای

 

ولی آتش که نباید به کسی زل بزند

از سر عمد به دنیای کسی پل بزند

 

زندگی سوخته در شعله ای از هـُـرم تنت

محتوای غزلی ریخته در فــُُـرم تنت

 

کاش برگردی و در رو به تو آغاز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

از : عظیم زارع

Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:15 pm




این ابر

جوانی های من است که می گذرد



جوانی های من است

                          که

                            می گذرد



گاهی دلبند یک باد می شود



و هیچگاه

پایبند هیچ زمینی

           سرزمینی نیست



گاه در جمع

     همرنگ طوفان

              پای می کوبد

              رعد می شود

              فریاد

              اشک می شود



جوانی های من

          به شکل های گوناگونی می گذرد



و نگاه که می کنم

 جوانی های من ابر نیست

   جوانی های من

                     ابری ست



سینا به منش



پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی کرد

پرنده روزنامه نمی خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم ها را نمی شناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه می کرد

پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...



فروغ فرخزاد






آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشهء آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر



همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم


سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند



ما در آن جنگل سبزسیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان وان پرسیدیم
که چه باید کرد



همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند



سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا ی بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را



پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین مینگرند

پ.ن: امروز 24 بهمن، سالروز درگذشت فروغ فرخزاد هست.
یادش گرامی


دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود
میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را


باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم


سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو


فروغ فرخزاد






فردا اگر ز راه نمی آمد


من تا ابد کنار تو می ماندم

من تا ابد ترانهٔ عشقم را

در آفتاب عشق تو می خواندم

در پشت شیشه های اتاق تو

آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گویی به عمق روح تو راهی داشت

لغزیده بود در مِه آیینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود

موهای من ، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینهٔ من می سوخت

می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه ، بوته هیچ نمی روید

ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلایی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاقهای گیسوی من آنجا

بر روی تختخواب تو افتاده

از خانهٔ بلوری ماهی ها

دیگر صدای آب نمی آمد

فکر چه بود گربهٔ پیر تو

کاو را به دیده خواب نمی آمد

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

آنگاه ستارگان سپید اشک

سو سو زدند در شب مژگانم

دیدم که دستهای تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

دیدم که بال گرم نفسهایت

ساییده شد به گردن سرد من

گویی نسیم گمشده ای پیچید

در بوته های وحشی ِ درد من

دستی درون سینهٔ من می ریخت

سرب سکوت و دانهٔ خاموشی

من خسته زین کشاکش درد آلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

بردم ز یاد اندُه فردا را

گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود

نا گه به روی زندگیم گسترد

آن لحظهٔ طلایی عطر آلود

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را



فروغ فرخزاد







امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسهٔ الهام

جانم از این تلاش به تنگ آمد

ای شعر ... ای الههٔ خون آشام

دیریست کان سرود خدایی را

در گوش من به مهر نمی خوانی

دانم که باز تشنهٔ خون هستی

اما ... بس است این همه قربانی

خوش غافلی که از سر خودخواهی

با بنده ات به قهر چه ها کردی

چون مهر خویش در دلش افکندی

او را ز هر چه داشت جدا کردی

دردا که تا به روی تو خندیدم

در رنج من نشستی و کوشیدی

اشکم چو رنگ خون شقایق شد

آن را به جام کردی و نوشیدی

چون نام خود به پای تو افکندم

افکندیَم به دامن دام ننگ

آه ... ای الهه کیست که می کوبد

آیینهٔ امید مرا بر سنگ ؟

در عطر بوسه های گناه آلود

رویای آتشین تو را دیدم

همراه با نوای غمی شیرین

در معبد سکوت تو رقصیدم

اما ... دریغ و درد که جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... ای امید خزان دیده

کو تاج پر شکوفهٔ نام من ؟

از من جز این دو دیدهٔ اشک آلود

آخر بگو ... چه مانده که بستانی ؟

ای شعر ... ای الههٔ خون آشام

دیگر بس است ... این همه قربانی !


فروغ فرخزاد




آن کلاغی که پرید

از فراز سر ِ ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی؛ پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند

همه می دانند

که من وتو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

همه می ترسند، اما من وتو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

ونترسیدیم

سخن پیوند سست دونام

و هم آغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان، در طرّاری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن از زندگی نقره ای آوازیست

که سحرگاهان فواره ی کوچک می خواند

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدم

که چه باید کرد؟

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیا بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده ها ازبغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی های برج سپید خود

به زمین می نگرند.

 

 

 

از : فروغ فرخزاد










شــب تــیــره و ره دراز و مـن حـیـران
فـــانـــوس گـــرفـــتـــه او بــه راه مــن

بـر شـعـلـهٔ بـی شـکـیـب فـانـوسـش
وحــشــت زده مــی دود نــگــاه مــن

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند
در بــســتــر ســبــزه هـای تـر دامـان

گـویـی کـه لـبـش بـه گـردنـم آویـخت
الـــمـــاس هـــزار بـــوســـهٔ ســـوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند
مــن او شــدم ، او خــروش دریــــاهـا

مــن بــوتــهٔ وحــشــی نــیــازی گـرم
او زمـــزمـــهٔ نـــســـیـــم صـــحــراهــا

مـــن تـــشـــنـــه مـــیـــان بـــازوان او
هــمــچـون عـلـفـی ز شـوق رویـیـدم

تــا عــطــر شــکــوفــه هـای لـرزان را
در جــام شــب شـکـفـتـه نـوشـیـدم

بـــاران ســتــاره ریــخــت بــر مــویــم
از شــاخــهٔ تــک درخــت خــامـوشـی

در بــســتــر ســبــزه هــای تـر دامـان
مـن مـانـدم و شـعـلـه های آغوشی

مـی تـرسـم از ایـن نـسـیـم بـی پروا
گــر بــا تــنــم ایــن چــنــیـن در آویـزد

تــرســم کــه ز پــیـکـرم مـیـان جـمـع
عـــطـــر عــلــف فــشــرده بــرخــیــزد


فروغ فرخ‌زاد - ترس


می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهٔ خویش

به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهٔ خویش

می برم تا که در آن نقطهٔ دور
شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکهٔ عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ، ای جلوهٔ امید محال

می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من

از تو ، ای چشمهٔ جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچهٔ شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید

شعلهٔ آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل

می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل



فروغ فرخزاد

خواب خواب خواب

             او غنوده است

                 روی ماسه های گرم

                                  زیر نور تند آفتاب

از میان پلک های نیمه باز

                 خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

             روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

         در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کند

                 آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

                با شکسته دانه هایی از صدف

                                  یک خط سپید بی نشان کشیده است

         دوست دارمش...

            مثل دانه ای که نور را

                  مثل مزرعی که باد را

                      مثل زورقی که موج را

                             یا پرنده ای که اوج را

          دوست دارمش...

 از میان پلک های نیمه باز

           خسته دل نگاه می کنم

 کاش با همین سکوت و با همین صفا

            در میان بازوان من

                    خاک می شدی

                          با همین سکوت و با همین صفا...

در میان بازوان من

           زیر سایبان گیسوان من

                   لحظه ای که می مکد لبان تو 

                         سرزمین تشنه ی تن جوان من

 چون لطیف بارشی

               یا مه نوازشی

                      کاش خاک می شدی...

                                کاش خاک می شدی...

    تا دگر تنی

     در هجوم روزهای دور

             از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

                               با تن تو خو نمی گرفت

    تا دگر زنی

       در نشیب سینه ات نمی غنود

                     سوی خانه ات نمی غنود

                         نغمه ی دل تو را نمی شنود

از میان پلک های نیمه باز

       خسته دل نگاه می کنم

              مثل موج ها تو از کنار من

                                      دور می شوی...

                                              باز دور می شوی...

    روی خط سربی افق

             یک شیار نور میشوی

 با چه می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

                        با کدام بوسه با کدام لب؟

                             در کدام لحظه در کدام شب؟

مثل من که نیست می شوم...

                                    مثل روزها...

                                        مثل فصل ها...

                                            مثل آشیانه ها...

                مثل برف روی بام خانه ها...

او هم عاقبت

   در میان سایه ها غبار می شود

                              مثل عکس کهنه ای

                                         تار تار تار می شود

با کدام بال می توان

     از زوال روزها و سوزها گریخت!

با کدام اشک می توان

     پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟

با کدام دست می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

با کدام دست؟...

                         خواب خواب خواب

                                     او غنوده است

                                    روی ماسه های گرم

                                                 زیر نور تند آفتاب...



فروغ فرخ زاد



آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامهء خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به  عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون میداد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زائیدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان ، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده  گاههای الهی گریختند

و بره های گمشدهء عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس میگشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرهء وقیح فواحش

یک هالهء مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی میسوخت

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود ، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

بالکهء درشت سیاهی

تصویر مینمودند

مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر میرفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی

این اجتماع ساکت بیجان را

یکباره از درون متلاشی میکرد

آنها به هم هجوم میآوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد میدریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون  میریخت

آنها به خود میرفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید

اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانبان کوچک را میدیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد

یک چیز نیم زندهء مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش میخواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچکس نمیدانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته ، ایمانست

آه ، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه ، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...

فروغ فرخزاد


خواب خواب خواب

             او غنوده است

                 روی ماسه های گرم

                                  زیر نور تند آفتاب



از میان پلک های نیمه باز

                 خسته دل نگاه می کند



جویبار گیسوان خیس من

             روی سینه اش روان شده



بوی بومی تنش

         در تنم وزان شده



خسته دل نگاه می کند

                 آسمان به روی صورتش خمیده است



دست او میان ماسه های داغ

                با شکسته دانه هایی از صدف



                                  یک خط سپید بی نشان کشیده است

         دوست دارمش...

            مثل دانه ای که نور را

                  مثل مزرعی که باد را

                      مثل زورقی که موج را

                             یا پرنده ای که اوج را



          دوست دارمش...



 از میان پلک های نیمه باز

           خسته دل نگاه می کنم

 کاش با همین سکوت و با همین صفا

            در میان بازوان من

                    خاک می شدی

                          با همین سکوت و با همین صفا...



در میان بازوان من

           زیر سایبان گیسوان من

                   لحظه ای که می مکد لبان تو 

                         سرزمین تشنه ی تن جوان من

 چون لطیف بارشی

               یا مه نوازشی

                      کاش خاک می شدی...

                                کاش خاک می شدی...

    تا دگر تنی

     در هجوم روزهای دور

             از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

                               با تن تو خو نمی گرفت



    تا دگر زنی

       در نشیب سینه ات نمی غنود

                     سوی خانه ات نمی غنود

                         نغمه ی دل تو را نمی شنود

از میان پلک های نیمه باز

       خسته دل نگاه می کنم

              مثل موج ها تو از کنار من

                                      دور می شوی...

                                              باز دور می شوی...



    روی خط سربی افق

             یک شیار نور میشوی



 با چه می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

                        با کدام بوسه با کدام لب؟

                             در کدام لحظه در کدام شب؟



مثل من که نیست می شوم...

                                    مثل روزها...

                                        مثل فصل ها...

                                            مثل آشیانه ها...

                مثل برف روی بام خانه ها...



او هم عاقبت

   در میان سایه ها غبار می شود

                              مثل عکس کهنه ای

                                         تار تار تار می شود

با کدام بال می توان

     از زوال روزها و سوزها گریخت!

با کدام اشک می توان

     پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟



با کدام دست می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟



با کدام دست؟...

                         خواب خواب خواب

                                     او غنوده است

                                    روی ماسه های گرم

                                                 زیر نور تند آفتاب...



 

فروغ فرخزاد



آه ای زندگی منم كه هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم


نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كه از تو بگریزم


همه ذرات جسم خاكی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
كه لبالب ز بادة روزند


با هزاران جوانه میخواند
بوتة نسترن سرود ترا

هر نسیمی كه میوزد در باغ
میرساند به او درود ترا


من ترا در تو جستجو كردم
نه در آن خوابهای رؤیائی

در دو دست تو سخت كاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی


پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید


حیف از آن روزها كه من با خشم
بتو چون دشمنی نظر كردم

پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر كردم


غافل از آنكه تو بجائی و من
همچو آبی روان كه در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریك مرگ میسپرم


آه ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود

ور نه گر مرگ بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود


عاشقم، عاشق ستارة صبح
عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن


میمكم با وجود تشنة خویش
خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو كام میگیرم
تا بخشم آورم خدای ترا


فروغ فرخزاد






من به تو خندیدم

     چونکه می دانستم

           تو به چه دلهره از باغچه همسایه

                                                سیب را دزدیدی!

پدرم از پی تو تند دوید.

       و نمی دانستی که

              باغبان باغچه همسایه

                             پدر پیر من است!!

من به تو خندیدم

       تا که با خنده خود

            پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک،

         لرزه انداخت به دستان من و

                سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!

دل من گفت برو



    چون نمی خواست به خاطر بسپارد


                                        گریه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز

            سالها هست که در ذهن من آرام ،

                                                              آرام...

حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان

                                  می دهد آزارم

                       و من اندیشه کنان غرق این پندارم  

که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت . . .




از فروغ فرخ زاد






دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن
بوی
عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
 دل گمراه من چه خواهد کرد ؟


از: فروغ فرخزاد




مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهء دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پیدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ





فروغ فرخزاد



Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:22 pm


بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بی‌صدا ماند
بر آن آیینه‌ی زنگار بسته
بر آن گهواره که‌ش دستی نجنباند


بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که‌ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس‌اش ننهاده دیری پای بر سر ــ

بهارِ منتظر بی‌مصرف افتاد!

به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.

نه دود از کومه‌یی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.



به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کس‌اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.

کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه‌های دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک‌انجیر می‌خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه می‌زند جوش.

به هیچ ارابه‌یی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده‌ی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.

غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایت‌ها که رفته‌ست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...



بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران‌سرای محنت‌آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!


استاد شاملو



من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد

و گردشِ زمین را
به‌سانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.



من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
به‌سانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.



از سردیِ مرده‌وارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بی‌رغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.

شاملو



دوستش می‌دارم
چرا که می‌شناسمش،
                              به دوستی و یگانگی.

ــ شهر
   همه بیگانگی و عداوت است. ــ
 
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم
تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.
 

 
اندوهش
           غروبی دلگیر است
                                   در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی‌اش
طلوعِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره‌ای
             که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می‌شود،
و طراوتِ شمعدانی‌ها
                             در پاشویه‌ی حوض.
 

 
چشمه‌ای
پروانه‌ای و گُلی کوچک
از شادی
           سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
                       از اندوهی
                                    گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.
 
چندان که بگویم
                    «امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
                       که به دریاچه‌ای
و بودا
       که به نیروانا.
و در این هنگام
                   دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
                              تنگ در آغوش گرفته باشد.
 

 
اگر بگویم که سعادت
                           حادثه‌ای‌ست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ای
                         که سنگی را
و نیروانا
          که بودا را.
چرا که سعادت را
                       جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
              بجز تفاهمی آشکار
                                       نیست.
 
بر چهره‌ی زندگانیِ من
که بر آن
          هر شیار
                     از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند
آیدا
    لبخندِ آمرزشی‌ست.
 
نخست
          دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
                  همه چیزی
                                به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
                               از او
                                    گریز نیست.


شاملو



جخ امروز

از مادر نزاده‌ام
نه

عمر ِ جهان بر من گذشته است.


نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خون ِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آورد ِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتق ِ سفره‌ی بی‌برکت ِ ما بود.


اعراب فریب‌ام دادند
بُرج ِ موریانه را به دستان ِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همه‌گان را بر نطع ِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.


نماز گزاردم و قتل ِ عام شدم

که رافضی‌ام دانستند.

نماز گزاردم و قتل ِ عام شدم

که قِرمَطی‌ام دانستند.

آن‌گاه قرار نهادند که ما و برادران ِمان یک‌دیگررابکشیم و

این

کوتاه‌ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود


شاملو

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را بر خود احساس کرد و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...



اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام: همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم: همه‌ی حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
.
.
.


احمد شاملو





همیشه همان...

اندوه همان:تیری به جگر در نشسته تا سوفار.


تسلایِ خاطر همان:مرثیه‌یی سازکردن.ــ

غم همان و غم‌واژه همان

نامِ صاحبِ مرثیه دیگر.

همیشه همان

شگرد همان...شب همان و ظلمت همان

تا «چراغ» هم‌چنان نمادِ امید بماند.

راه

همان و

از راه‌ ماندن همان،تا چون به لفظِ «سوار» رسی

مخاطب پندارد نجات‌دهنده‌یی درراه‌است.

و چنین است و بود

که کتابِ لغت نیز به بازجویان سپرده‌شد

تا هر واژه را که معنایی‌ داشت به‌بندکشند و  واژه‌گانِ بی‌آرِش را به شاعران بگذارند.
 
و واژه‌ها به گنه‌ کار و بی‌ گناه تقسیم‌شد،

به آزاده و بی‌معنی

سیاسی و بی‌معنی

نمادین و بی‌معنی

ناروا و بی‌معنی.ــ

و شاعران

از بی‌آرِش‌ ترینِ الفاظ چندان گناه‌ واژه تراشیدند

که بازجویانِ به‌ تنگ‌ آمده شیوه دیگر کردند،

و از آن‌ پس

        سخن‌گفتن
                        نفسِ جنایت شد


شاملو





 برف نو، برف نو ،سلام ،سلام !

بنشین ،خوش نشسته ای بر بام

 

پاکی آوردی  ای امید سپید !

همه آلودگی است این ایام

 

راه شومی است می زند مطرب

تلخواریست م چکد در جام

 

اشکواریست می کشد لبخند

ننگواریست می تراشد نام

 

شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار

نقش همرنگ می زند رسام

 

مرغ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که بر گسیخته دام !

 

ره به هموار جای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیامد گام !

 

تشنه آنجا به خاک مرگ نشست

کاتش از آب می کند پیغام !

 

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع بر گرفته ایم از کام ...

 

خامسوزیم ، الغرض ،بدرود!

تو فرود آی ،برف تازه ،سلام !

 

احمد شاملو





مرگ من سفری نیست

هجرتی است

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش !

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی از دست بنهاده اید ؟

پر ِ پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت ِ درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن !

خوابی دیگر

به مردابی دیگر !

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر !

خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی !

آه ، این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند ...

 

از : احمد شاملو






قناری گفت : کره ی ما

کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی .

 

ماهی ی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

              متبلور می شود .

کرکس گفت :  سیاره ی من

سیاره ی بی همتا ئی که در آن

مرگ

        مائده می آفریند .

کوسه گفت "- زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .

 

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستین اش از اشک تر بود !





استاد شاملو






در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره
چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است.

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه
رباخواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام
جسته اند
کسانی، نیم شب در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام.

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست
می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویای شان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم
ناگهان، خاموش –
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ
صبور این علف های بیابانی که می
رویند و می پوسند و می خشکند و
می ریزند، با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...
جرم این است!
جرم این است!


احمد شاملو




مسافر تنها

با آتش حقیرت

در سایه سار بید

در انتظار کدام سپیده دمی ؟!

 

احمد شاملو



چیزی به جا نماند

حتی

که نفرینی

بدرقه ی راهم کند .

.

با اذان بی هنگام پدر

به جهان آمدم

در دستان ماما چه پلیدک

که قضا را

وضو ساخته بود .

.

هوا را مصرف کردم

اقیانوس را مصرف کردم

سیاره را مصرف کردم

خدا را مصرف کردم

و لعنت شدن را ، بر جای ،

چیزی به جای بنماندم .



از : احمد شاملو







ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .

***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند


احمد شاملو





به جست و جوی تو
بر درگاه  کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.

. . . . . . . . . . . .

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟

***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!

***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...




احمد شاملو



 

در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم.

آینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده

روشنی آب و شراب را

آسمان بلند و کمان گشادهی پل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده یی که می زنی مکرّر کن.

 

در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم.

در آن دور دست بعید

 

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد 



چنان روحی که جسد را در پایان سفر ،

تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...

در فراسوهای عشق

تو را دوست می دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده. 

 

از استاد شاملو...

Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:27 pm


چه بی تابانه می خواهمت

ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست

و فاصله

تجربه یی بیهوده است

بوی پیرهن ات

این جا

واکنون

کوه هادر فاصله سردند

دست

در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاس را

رج می زند

بی نجوای انگشتان ات

فقط

جهان از هر سلامی خالی است



احمد شاملو





  قصه نیستم که بگویی

         نغمه نیستم که بخوانی

                 صدا نیستم که بشنوی

      یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی…

           
             من درد مشترکم
                         مرا فریاد کن

*

    درخت با جنگل سخن می گوید

         علف با صحرا

                  ستاره با کهکشان

  و من با تو سخن می گویم

       نامت را به من بگو

           دستت را به من بده

                    حرفت را به من بگو

                                 قلبت را به من بده

            من ریشه های تو را دریافته ام

                            با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

 و دستهایت با دستان من آشناست

   در خلوتِ روشن با تو گریسته ام

                             برای خاطر زندگان,

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

                                            زیباترین سرودها را

                                                             زیرا که مردگان این سال

                                                                   عاشق ترینِ زندگان بوده اند


استاد شاملو


شعر

رهایی ست

نجات است و آزادی .

 

تردیدی ست

            که سرانجام

                        به یقین می گراید

و گلوله یی

که به انجام ِ کار

شلیک

می شود .

آهی به رضای ِ خاطر است

از سر ِ آسوده گی .

 

و قاطعیت ِ چارپایه است

به هنگامی که سرانجام

از زیر ِ پا

            به کنار افتد

تا بار ِ جسم

زیر ِ فشار ِ تمامی ِ حجم ِ خویش

در هم شکند ،

اگر آزادی ِ جان را

                        این

                        راه ِ آخرین است ...

 

 

از : احمد شاملو



نظر در تو می کنم ای بامداد

که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای !

 

ــ تنها نشسته ام ؟

                        نه

که تنها فارغ از من و از ما نشسته ام .

 

ــ نظر در تو می کنم ای بامداد

که چه ویران نشسته ای !

 

ــ ویران ؟

            ویران نشسته ام ؟

                                    آری ،

و به چشم انداز ِ امیدآباد ِ خویش می نگرم .

 

ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ، که تنها نشسته ای

کنار ِ دریچه ی خـُردت .

 

ــ آسمان ِ من

                        آری

سخت تنگ چشمانه به قالب آمد .

 

ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ، که اندُه گنانه نشسته ای

کنار ِ دریچه ی خُردی که بر آفاق ِ مغربی می گشاید .


ــ من و خورشید را هنوز

امید ِ دیداری هست ،

هر چند روز ِ من

                        آری

                        به پایان ِ خویش نزدیک می شود .

ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ...

 

 

از : احمد شاملو





در آوار خونین گرگ و میش،
دیگر گونه مردی آنك
كه خاك را سبز می خواست
 و عشق را شایسته زیباترین زنان
كه اینش
به نظر
هدیتی نه چنان كم بها بود
 كه خاك و سنگ را بشاید

چه مردی!
چه مردی!
 كه می گفت
قلب را شایسته تر آن
 كه به هفت شمشیر عشق
 در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن كه
زیباترین نامها را بگوید

و شیرآهن كوه
مردی ازین گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت،
 با پاشنه آشیل در نوشت
روئینه تنی
كه راز مرگش
 اندوه عشق و غم تنهایی بود

"آه اسفندیار مغموم!
تو را آن به كه چشم
فرو پوشیده باشی"

"آیا نه،
یكی نه
بسنده بود
 كه سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم نه
من از فرو رفتن تن زدم
صدایی بودم من،
-شكلی میان اشكال-
و معنایی یافتم.
من بودم و شدم
نه زان گونه كه غنچه ای،
 گلی،
 یا ریشه ای
كه جوانه ای،
 یا دانه كه جنگلی

راست بدان گونه كه
عالیمردی، شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد

من بینوا بندگكی سر به راه
 نبودم
و راه بهشت مینوی من،
 بزرو طوع و خاكساری
نبود:
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه ئی كه نواله ناگزیر را گردن كج نمی كند

و خدایی دیگر گونه آفریدم

دریغا، شیرآهنكوه مرد!
كه تو بودی
و كوهوار پیش از آن كه به خاك افتی
نستوه و استوار
 مرده بودی.

اما نه خدا
و نه شیطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
 كه دیگران می پرستیدند
بتی
 كه دیگران اش می پرستیدند.


شاملو...




من امیدم را در یاس یافتم

مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم
 و هنگامی كه داشتم خاكستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من كینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
 خاك با من دشمن بود
 من بر خاك خفتم
چرا كه زندگی سیاهی نیست
 چرا كه خاك خوب است.


استاد شاملو...





گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از
ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!


استاد شاملو




همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست


احمد شاملو



جنگل ِ آیینه فرو ریخت

و رسولان ِ خسته به تبار ِ شهیدان پیوستند ،

و شاعران به تبار ِ شهیدان پیوستند

چونان کبوتران ِ آزادْپروازی که به دست ِ غلامان

ذبح می شوند

تا سفره ی اربابان را رنگین کنند .

 

و بدین گونه بود

که سرود و زیبایی

زمینی را که دیگر از آن ِ انسان نیست

بدرود کرد .

 

گوری ماند و نوحه یی .

و انسان

      جاودانه پا در بند

                به زندان ِ بندگی اندر

                                                            بماند .



شاملو...







برویم ای یار ، ای یگانه ی من !

دست مرا بگیر !

سخن من نه از درد ِ ایشان بود ،

خود از دردی بود

که ایشان اند !



اینان دردند و بود ِ خود را

نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند .

و چنین است

که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی

کمر به کین ات استوارتر می بندند .



برویم ای یار ، ای یگانه ی من !

برویم و ، دریغا ! به همپایی ِ این نومیدی ِ

خوف انگیز

به همپایی ِ این یقین

که هرچه از ایشان دورتر می شویم

حقیقت ِ ایشان را آشکاره تر

در می یابیم !


استاد شاملو






روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …

و من آنروز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم


استاد شاملو





در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است

زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است

زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است

زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است

زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است

زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است

امروز

توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و

فردا

وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است.

اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

در آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است

حالا

در اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است

عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است

صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است

فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌

کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است

روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند

چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند

و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند :

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت ....



 احمد شاملو







دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم



دلت را میپویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبیست نازنین

وعشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبیست نازنین

ودراین بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سرخ بار سرود و شعرفروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبیست

آنکه بر در میزند شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی ست نازنین

نور را درپستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

بام بام
بام بام بام
بام بام بام بام بام بام

آنک قصابانند برگذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

ابلیس مغرور مست
شور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

خدای را درپستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی ست نازنین

روزگار غریبی ست نازنین.....



از استاد شاملو





هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود .

هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گور کن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد .
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyTue Mar 13, 2012 8:31 pm





و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز 
به بازجویان سپرده شد 

تا هر واژه را که معنایی داشت 
به بندکشند 
و واژه گان بی آرش را 
به شاعران بگذارند. 

و واژه ها 
به گنه کار و بی گناه 
تقسیم شد، 
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی
و شاعران
از بی آرش ترین الفاظ 
چندان گناه واژه تراشیدند 
که بازجویان به تنگ آمده 
شیوه دیگر کردند،

و از آن پس
      سخن گفتن
   نفس جنایت شد.

احمد شاملو

پ.ن:

سایت احمد شاملو فیــلتـــــــر شد!



اکنون جمجمه ات

             عریان

بر آن همه تلاش و تکاپوی بی حاصل

فیلسوفانه

         لبخندی می زند .

به حماقتی خنده می زند که تو

از وحشت ِ مرگ

بدان تن در دادی :

به زیستن

با غلی بر پای و

غلاده یی بر گردن .


از: شاملو




زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بی هوده گی نیست

چرا که عشق

حرفی بی هوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است .



از : احمد شاملو



آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی ست
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت دارم
دلِ اندوهگین شبی ست
دلِ اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست
هزار ستاره ی گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود...



آه اگر آزادی

سرودی می خواند کوچک،

همچون گلوگاه ِ پرنده یی،

هیچ کجا

دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند !

 

از : احمد شاملو



 

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه‌ی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند

چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.

این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.

می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.


به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.

 

از : احمد شاملو



و چشمان ات راز ِ آتش است.

 

و عشق ات پیروزی ِ آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد .

 

و آغوش ات

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز ِ شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی ِ آسمان را متهم می کند .

 

از : احمد شاملو
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyWed Mar 14, 2012 8:34 pm

همه می‌پرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می‌برد این‌گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می‌نگری!؟

ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچله‌ها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندم‌زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را می‌شنوم
می‌بینم.
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!

فریدون مشیری
از مجموعۀ «بهار را باور کن»



تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت


فریدون مشیری




پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!

من، با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را!



فریدون مشیری






یک شب از دست کسـی

             بــاده ای
                      خـواهم خورد


که مرا بـا خود تا آن سوی

        اسرار جهــان
                       خــواهـــد بــرد


با من از هـست بـه
                        بـــــود

بـا مـن از نـور بــه
                       تــاریــکی

از
شعــلـه بـــه دود


بـا مـن از آوا تـــا
                   خـامــوشی

دورتـر شایــد... تـا عـمـــــق
                                    فرامــوشی

راه خـواهــد پیمــود

           کی از آن سرمستــی خواهـم رسـت ؟

کی به همـراهــان خواهــم پیوســت ؟


مـن امیـــدی را در خود
                           بـــارور ساختـــه ام

تــــار و پــــودش را
                        بـا 
                            عشــــق تـــو پـرداختـه ام

مثـل تابیـدن مهـــری در دل

        مثل جوشیـدن
                  شعـری از جــان

مثـل بالیدن عطــری در گــل
             جـریان خـواهـم یــافــت



مست از شوق تـو از عمـق فــرامـوشـی

راه خــواهـم افتـاد
                              باز از ریشـه به
                                          بـــــرگ

بـاز از بــود بـه              هســـت

بـاز از خامـوشـی تـا
                           فـــریـاد

سفـر تـن را تـا خـاک تماشــا کـردی


سفــر جــان را از خاک بـه
                           افــــلاک ببیــــن

گـر مــرا می
             جــــویی

سبــزه هـا را دریــاب
             با درختــان بنشیـن


کــــی ؟
              کجــــا ؟
                          آه نمی دانــــــم

                                        ای کــــدامیـــنــــ ســــاقـــی

                      ای کـدامیــــنــــ شــــــبــــ

    منتظــــر می مانـــــم....

فریدون مشیری                                       







ز دل و دیده گرامی‌تر هم آیا هست؟
آری، دست
از دل و دیده گرامی‌تر: دست

زین‌ همه گوهر پیدا و نهان، در تن و جان
بی‌گمان دست گرانقدرتر است

هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاورد است
هرچه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده‌است چنین؟

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
خوش‌ترین مایه دلبستگی من، با اوست

در فروبسته‌ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم
هیچ‌ات ار نیست، مخور خون جگر، دست که هست
بیستون را یاد آر
دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار

وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است
دستهایی که به هم پیوسته‌است
به یقین، هر که به هر جای درآید از پای
دستهایش بسته‌است

دست در دست کسی، یعنی: پیوند دو جان
دست در دست کسی، یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر، دانی، دست
چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست

لحظه‌ای چند، که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای؛
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست

دست گنجینه مهر و هنر است
خواه بر پرده ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره نقش
خواه بر دنده چرخ
خواه بر دسته داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی

فریدون مشیری




باران، قصیده واری،
-غمناک-
آغاز کرده بود.

می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی دردش را،
انگار می گشود.
اندوه زاست زاری خاموش!
نا گفتنی ست...،
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند اگر تو نیز،
از اوج بنگری،
خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست!

فریدون مشیری





چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامهربانی راندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟

از فریدون مشیری



می‌خواهم و میخواستمت، تا نفسم بود.
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود.

عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود.

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود.

باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود.

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود.

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود.


از: فریدون مشیری



اى خشمِ به جان تاخته،
                         توفانِ شرر شو

اى بغضِ گل انداخته
                         فریادِ خطر شو

اى روىِ برافروخته
                        خود پرچمِ ره باش

اى مشتِ برافراخته
                        افراخته ترشو

اى حافظِ جانِ وطن
                         از خانه برون آى

از خانه برون چیست 
                          كه از خویش به در شو

گر شعله فرو ریزد
                          بشتاب و میندیش

ور تیغ فرو بارد
                          اى سینه سپر شو


خاكِ پدران است كه دستِ دگران است

هان اى پسرم
                      خانه نگهدارِ پدر شو

دیوارِ مصیبت كده ىِ حوصله بشكن

شرم آیدم از این همه صبرِ تو،
                                       ظفر شو

تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى

چون شیر درین بیشه سراپاى،
                                        جگر شو

مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست

خود بر سرِ آن،
                    تن به قضا داده،
                                         قدر شو

فریاد به فریاد بیفزاى،
                            كه وقت است

در یك نفسِ تازه اثرهاست،
                                    اثر شو

ایرانىِ آزاده!
              جهان چشم به راه است

ایران ِكهن در خطر افتاده،
                                  خبر شو

مشتى خس و خارند،
                             به یك شعله بسوزان

بر ظلمتِ این شامِ سیه فام،
                                       سحر شو...


از: فریدون مشیری



اى خشمِ به جان تاخته،
                         توفانِ شرر شو

اى بغضِ گل انداخته
                         فریادِ خطر شو

اى روىِ برافروخته
                        خود پرچمِ ره باش

اى مشتِ برافراخته
                        افراخته ترشو

اى حافظِ جانِ وطن
                         از خانه برون آى

از خانه برون چیست 
                          كه از خویش به در شو

گر شعله فرو ریزد
                          بشتاب و میندیش

ور تیغ فرو بارد
                          اى سینه سپر شو


خاكِ پدران است كه دستِ دگران است

هان اى پسرم
                      خانه نگهدارِ پدر شو

دیوارِ مصیبت كده ىِ حوصله بشكن

شرم آیدم از این همه صبرِ تو،
                                       ظفر شو

تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى

چون شیر درین بیشه سراپاى،
                                        جگر شو

مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست

خود بر سرِ آن،
                    تن به قضا داده،
                                         قدر شو

فریاد به فریاد بیفزاى،
                            كه وقت است

در یك نفسِ تازه اثرهاست،
                                    اثر شو

ایرانىِ آزاده!
              جهان چشم به راه است

ایران ِكهن در خطر افتاده،
                                  خبر شو

مشتى خس و خارند،
                             به یك شعله بسوزان

بر ظلمتِ این شامِ سیه فام،
                                       سحر شو...


از: فریدون مشیری




بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب



از : فریدون مشیری




درون آینه ها در پی چه می گردی ؟

بیا ز سنگ بپرسیم !

که از حکایت فرجام ما چه می داند .

زان که غیر از سنگ ،

کسی حکایت فرجام را نمی داند .

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است .

نگاه کن

نگاه ها همه سنگ است و قلبها همه سنگ !

چه سنگبارانی !

گیرم گریختی همه عمر ،

کجا پناه بری ؟

خانه ی خدا سنگ است .

 

به قصه های غریبانه ام ببخشایید ،

که من که سنگ صبورم نه سنگم و نه صبور .

 

دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد

چه جای دل که در این خانه سنگ می ترکد

در آن مقام که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم

دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد

 

بیا ز سنگ بپرسیم !

که از حکایت فرجام ما چه می داند .

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است .

 

بیا ز سنگ بپرسیم !

نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم ،

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آینه ها در پی چه می گردی ؟



از: فریدون مشیری



                                


همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

                  چون باده ی لب تو می نابم آرزوست



ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز

                  در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست



دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

                  بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست



تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

                   سرگشتگی به سینه گردابم آرزوست



تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

                  چون خنده ی تو مهر جهان تابم آرزوست


از: فریدون مشیری




صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
 همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
 که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
 دست بر دست تو می رفتم
هرکجا
عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
 اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
 بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
 تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

از: فریدون مشیری





غم آمده غم آمده انگشت بر در می زند

هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر می زند

ای دل بکش یا کشته شو

غم را در اینجا ره مده

گر غم در اینجا پا نهد

آتش به جان در می زند

از غم نیاموزی چرا ؛

                      ای دلربا رسم وفا

غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می زند



از:فریدون مشیری







مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها.

من دچار خفقانم،خفقان!

من به تنگ آمده ام،از همه چیز

بگذارید هواری بزنم:

ـ آی!

با شما هستم،

این درها را باز کنید.

من به دنبال فضایی می گردم،

لب بامی،

سر کوهی،

دل صحرایی،

که در آنجا نفسی تازه کنم.

آه!

می خواهم فریاد بلندی بکشم،

که صدایم به شما هم برسد.

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد،

مشت می کوبد بر در،

پنجه می ساید بر پنجره ها،

محتاجم.

 

من هوارم را سر خواهم داد.

چاره ی درد مرا باید این داد کند.

از شما خفته ی چند!

چه کسی می آید با من فریاد کند؟


از:فریدون مشیری         



شما دانید و من کاین ناله از چیست

چه دردست این که در هر سینه ای نیست

ندانم آنکه سرشار از غم عشق

جدایی را تحمل می کند کیست؟

 

مرا آن نازنین از یاد برده

به آغوش فراموشی سپرده

امیدم خفته،اندوهم شکفته

دلم مرده،تن و جانم فسرده

 

اگر من لاله ای بودم به باغی

نسیمی می گرفت از من سراغی

دریغا!لاله ی این شوره زارم

ندارم همدمی جز درد و داغی

 

دل من جام لبریز از صفا بود

از این دل ها از این دل ها جدا بود

شکستندش به خود خواهی،شکستند

خطا بود آن محبت ها،خطا بود

 

خدا را بلبلان تنها مخوانید

مرا هم یک نفس از خود بدانید

هزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنوید از خود مرانید



از:فریدون مشیری


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پیش تو هرگز

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم

نگسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم،نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



از: فریدون مشیری




طبیبان را ز بالینم برانید

مرا از دست اینان وارهانید

به گوشم جای این آیات افسوس

سرود زندگانی را بخوانید

 

دل من چون پرستوی بهاری است

از این صحرا به آن صحرا فراری است

شکیب او همه در بی شکیبی است

قرار او همه در بی قراری است

 

دل عاشق گریبان پاره خوشتر

به کوی دلبران آواره خوشتر

غم دل با همه بیچارگی ها

از این غم ها که دارد چاره خوشتر

 

دلم یک لحظه در یک جا نمانده است

مرا دنبال خود هر سو کشانده است

به هر لبخند شیرین دل سپرده است

برای هر نگاهی نغمه خوانده است

 

هنوزم چشم دل دنبال فرداست

هنوزم سینه لبریز تمناست

هنوز این جان بر لب مانده ام را

در این بی آرزویی آرزوهاست

 

اگر هستی زند هر لحظه تیرم

وگر از عرش برخیزد صفیرم

دل از این عمر شیرین برنگیرم

به این زودی نمی خواهم بمیرم




از: فریدون مشیری



گلی را که دیروز

به دیدار من هدیه آوردی ای دوست

دور از رخ نازنین تو

امروز پژمرد

همه لطف و زیبایی اش را

که حسرت به روی تو می خورد و

هوش از سر ما به تاراج می برد

گرمای شب برد .

صفای تو اما گلی پایدار است

بهشتی همیشه بهار است

گل مهر تو در دل و جان

گل بی خزان

گل تا که من زنده ام ماندگار است

 

از : فریدون مشیری


شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا ،
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا .

مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت ،

تکان نخورد در این بی کرانه آب از آب .

ستاره می تابید ،

بنفشه می خندید .

زمین به گرد سر آفتاب می گردید .

همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار .

همان هیاهوی جاری به کوچه و بازار ،

همان تکاپو .

آن گیر و دار آن تکرار ،

همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا ،

نه مهر گفت و نه ماه ،

نه شب نه روز ،

که این رهگذر که بود و چه شد ؟

نه هیچ دوست

که این همسفر چه گفت و چه خواست ؟

ندید یک تن از این همرهان و همسفران ،

که این گسسته غباری به چنگ باد هواست .

تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی !

همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی ،

شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ،

سرشک تلخی در مرگ من می افشانی .

تویی

    همین تو

که می آوری به یاد مرا .



از:فریدون مشیری


هزار سال به سوی تو آمدم افسوس ،
هنوز دوری ،

دور از من ای امید محال !

هنوز دوری آه از همیشه دورتری .

همیشه اما در من کسی نوید دهد ،

که می رسم به تو شاید هزار سال دگر .

صدای قلب تو را پشت آن حصار بلند ،

همیشه می شنوم .

همیشه سوی تو می آیم ،

همیشه در راهم ،

همیشه می خواهم .

همیشه با توام ای جان ،

     همیشه با من باش .

همیشه اما

        هرگز مباش چشم به راه .

همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ .

همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه .



از:فریدون مشیری





شرم تان باد ای خداوندان قدرت !
بس كنید .

بس كنید از این همه ظلم و قساوت ،

بس كنید .

 

ای نگهبانان آزادی !

نگهداران صلح !

ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون !

سرب داغ است این كه می بارید بر دلهای مردم ،

سرب داغ .

موج خون است این كه ‌می ‌رانید بر آن

   كشتی خودكامگی را ، 

موج خون .

 

گر نه كورید و نه كر .

گر مسلسل هایتان یك لحظه ساكت می شوند ،

بشنوید و بنگرید :

بشنوید ، این «وای» مادرهای جان آزرده است

كاندرین شبهای وحشت سوگواری میكنند .

بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است

كز ستم های شما هر گوشه زاری میكنند .

بنگرید این كشتزاران را ، كه مزدورانتان

روز و شب با خون مردم ، آبیاری میكنند !

بنگرید این خلق عالم را ، كه دندان بر جگر ،

بیدادتان را بردباری میكنند .

دستها از دستتان ای سنگ چشمان بر خداست .

گر چه میدانم ،

آنچه بیداری ندارد ،

خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست .

با تمام اشكهایم باز نومیدانه خواهش میكنم

بس كنید !

بس كنید !

فكر مادرهای دلواپس كنید .

رحم بر این غنچه های نازك نو رس كنید .

بس كنید !



از:فریدون مشیری






بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت، از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

 

از : فریدون مشیری


Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

شعر هاي زيبا Empty
PostSubject: Re: شعر هاي زيبا   شعر هاي زيبا EmptyWed Mar 14, 2012 8:45 pm

با توام

ای لنگر تسکین!

ای تکانهای دل!

ای آرامش ساحل!

با توام

ای نور!

ای منشور!

ای تمام طیفهای آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!

ای بنفشابی!

با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین!

با توام

ای شادی غمگین!

با توام

ای غم!

غم مبهم!

ای نمیدانم!

هر چه هستی باش!

اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!

                                   امـــــ ـ ـا بــ ـ ـاش!


قیصر امین پور




این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گِلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟

 

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟

 

دفتر مرا

دست درد ورق می زند

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم ؟

 

درد ، حرف نیست

درد ، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم ؟

 

از : قیصر امین پور







هنوز دامنه دارد

هنوز هم که هنوز است

درد

دامنه دارد

شروع شاخه ی ادراک

طنین نام نخستین

تکان شانه ی خاک

و طعم میوه ی ممنوع

که تا تنفس سنگ

ادامه خواهد داشت

 

و درد

هنوز دامنه دارد ....

 

از : قیصر امین پور






این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

 

روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشمهای خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند

 

آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود .....

 

از : قیصر امین پور







از بد بتر اگر هست

این است

اینکه باشی

در چاه نابرادر ، تنها

زندانی زلیخا

چوب حراج خورده ی بازار برده ها

البته بی که یوسف باشی !

 

پس بهتر است درز بگیری

این پاره پوره پیرهن ِ

بی بو و خاصیت را

که چشم هیچ چشم به راهی را

روشن نمی کند !

 

از : قیصر امین پور




ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است


کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است


پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است


و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است

 

از : قیصر امین پور



تا نسوزم

تا نسوزانم

تا مبادا بی هوا خاموش ...

پس چگونه

بی امان روشن نگه دارم

سالها این پاره آتش را

در کف دستم ؟

تا بدانم همچنان هستم !

 

از : قیصر امین پور





حرفهای ما هنوز ناتمام...


تا نگاه می کنی

وقت رفتن است


بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت ناگزیر می شود

ای دریغ و حسرت همیشگی ...

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!


قیصر امین پور  




نه!
كاری به كار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ كسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یك روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر كسی را
كه دوستتر بداری
حتی اگر یك نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میكند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
كاری به كار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم كه
كاری به كار عشق ندارم!


قیصر امین پور




شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید


محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید


طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید


دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید


در انجماد سکون، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید


مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید


بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

قیصر امین پور



وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !

قیصر امین پور




حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو ،خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟


زنده یاد قیصر امین پور




اینجا همــه هــر لحظـه میپرسند:

.- حالت چطور است؟

اما کسـی

                         یک بــار

ازمن نپرسید

                        بـالــت...


قیصر امین پور



یک کلبه ی خراب و کمی پنجره

یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ

آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سوال

چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید

با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب

یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره



از : قیصر امین پور



ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟

یا به قول خواهرم فروغ

دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟

این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده

من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!

از: قیصر امین پور



این ترانه بوی نان نمی‌دهد
بوی حرف دیگران نمی‌دهد

سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد

نامه‌ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی‌دهد:

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی‌دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی‌دهد

یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمی‌دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی‌دهد!

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی‌دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی‌دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد

کس ز فرط های‌و‌هوی گرگ و میش
دل به هی‌هی شبان نمی‌دهد

جز دلت که قطره‌ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی‌دهد

عشق نام بی‌نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی‌دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی‌دهد

ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمی‌دهد

پاره‌های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی‌دهد 

خواستم که با تو درد دل کنم
گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد…

 

از : قیصر امین پور






با گریه های یکریز

یکریز

مثل ثانیه های گریز

با روزهای ریخته

در پای باد

با هفته های رفته

با فصل های سوخته

با سالهای سخت

رفتیم و

سوختیم و

فروریختیم

با اعتماد خاطره ای در یاد

اما

آن اتفاق ساده نیفتاد


از:قیصر امین پور








من گنهكارم...
آری...
جرم من هم عاشقی ست!
آری اما...!!!
آنكه آدم هست و عاشق نیست، كیست؟
زندگی بی عشق٬
اگر باشد!
همان جان كندن است...
دم به دم جان كندن ای دل٬
كار دشواریست، نیست؟

قیصر امین پور



گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟

شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟

از: قیصر امین پور




برای رسیدن ، چه راهی بریدم

در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم

به آیین دل سر سپردم دمادم

که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم

به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم

به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم

به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است

که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم

دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم


از : قیصر امین پور


از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟



از: قیصر امین پور




اما
   با این همه
تقصیر من نبود
                  که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود
               که من
                        بد شدم!

از : قیصر امین پور


ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟

 

از : قیصر امین پور




چرا عاقلان را نصیحت کنیم ؟

بیایید از عشق صحبت کنیم

 

تمام عباداتمان عادت است

به بی عادتی کاش عادت کنیم


از : قیصر امین پور




آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

 

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد ، کس به داغ دل باغ ، دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست


آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

از : قیصر امین پور




سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم؟!

گواهی بخواهید، اینك گواه:
همین زخمهایی كه نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده ایم


از: قیصر امین پور

Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
 
شعر هاي زيبا
Back to top 
Page 1 of 1

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
انجمن گروه آشیانه :: بخش:شعر-
Jump to: