Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: حافظ Sat Mar 03, 2012 7:09 pm | |
| حافظ ، شمسالدین محمد(۱)، بزرگترین غزلسراى زبان فارسى و یکى از بزرگترین شاعران جهان.
این مقاله شامل این بخشهاست: ۱) زندگى و احوال شخصى ۲) شعر و فکر ۳) حافظ و عرفان ۴) منتقدان و مخالفان حافظ ۵) تفأل به دیوان حافظ ۶) حافظیه ۱) زندگى و احوال شخصى. در منابع معتبر نسبت او شیرازى و تخلصش حافظ آمده است. وى پس از وفات، به خواجه شیراز و لسانالغیب شهرت یافت. تاریخ ولادتش معلوم نیست و از جزئیات احوال شخصى او نیز آگاهى ما بسیار اندک است. در سال وفات او نیز در تذکرهها اختلاف هست. کسانى که به دوران حیات او نزدیک بودهاند، چون محمد گلندام، دوست حافظ و گردآورنده دیوان وى، در مقدمهاى که بر دیوان او نگاشته (حافظ، چاپ قزوینى و غنى، ص قح ـ قى)، و خوافى (ج۳، ص۱۳۲) و جامى (ص ۶۱۲) و خواندمیر (ج ۳، ص۳۱۶) و مؤلف شرح سودى بر حافظ در مقدمه این اثر، و حاجیخلیفه (ج ۱، ستون ۷۸۳) وفات او را ۷۹۲ نوشتهاند، ولى برخى مؤلفان منابع جدیدتر، از جمله لطفعلیخان آذربیگدلى (ص۲۷۲) و رضاقلیخان هدایت (۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش، ج۲، بخش۱، ص ۱۹)، وفات او را ۷۹۱ نوشتهاند. ظاهرآ مبناى این تاریخ، یک دوبیتى است که در آخر بعضى نسخههاى خطى جدیدتر و برخى نسخههاى چاپى دیوان آمده و معلوم نیست چه کسى و در چه زمانى آن را ساخته است. در این قطعه، مادّه تاریخ وفات حافظ «بجو تاریخش از خاک مصلى» است که بهحساب جُمَّل ]جُمَل[ برابر با عدد ۷۹۱ است (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، مقدمه گلندام، حاشیه قزوینى، ص قح ـ قى). این دو بیت در بعضى نسخههاى مقدمه گلندام نیز دیده میشود، ولى تصریح وى به سال «اثنى و تسعین و سبعمائه» (۷۹۲) و مادّه تاریخ «به سال با وصاد و ذال ابجد»، در قطعهاى که به این مناسبت نقل کرده است، بر نادرستى تاریخ ۷۹۱ دلالت دارد (رجوع کنید به همانجا؛ نیز رجوع کنید به خوافى، همانجا). تاریخ ولادت حافظ، چنانکه گفته شد، معلوم نیست، ولى چون در اشعارش غالبآ به پیرى خود اشاره کرده است، و اگر این دوران را باتوجه به تاریخ وفاتش، به تقریب، هفتاد سالگى او بدانیم، وى باید در حدود سالهاى ۷۲۰ـ۷۲۵ بهدنیا آمده باشد. عبدالنبى فخرالزمانى، مؤلف تذکره میخانه (ص۹۰)، وفات خواجه را در ۶۵ سالگى او دانسته و به این حساب ولادت او در ۷۲۷ بوده است، ولى از سوى دیگر در دیوان خواجه قطعهاى خطاب به جلالالدین مسعودشاه، پسر شرفالدین محمودشاه و برادر ارشد شیخ ابواسحاق اینجو، مندرج است (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۳۷۴) که در آن به سه سال خدمت خود در دربار شاه و دستگاه وزیر اشاره دارد و چون مسعودشاه در ۷۴۳ از بغداد به شیراز رفت و در رمضان همان سال کشته شد (رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۴۹ـ۵۰)، حافظ در ۷۴۰ به خدمت دربار پیوسته بوده یا به نوعى با آن ارتباط داشته است و در این هنگام بایستى لااقل بیست سالى از عمرش گذشته باشد. با این حساب، در حدود ۷۲۰ به دنیا آمده و در حدود ۷۲ سالگى درگذشته است. ذبیحاللّه صفا (ج ۳، بخش ۲، ص ۱۰۶۶، نیز رجوع کنید به ص ۱۰۶۶، پانویس ۱)، با استناد به قول عبدالنبى فخرالزمانى، که ذکر آن گذشت، ولادت حافظ را در حدود ۷۲۶ و ۷۲۷ نوشته است، که از این قرار در سیزده یا چهارده سالگى بایستى به خدمت شاه و وزیر رفته باشد، و این تا اندازهاى غیرمعهود بهنظر میرسد. به گفته عبدالنبى فخرالزمانى (ص ۸۵)، نام پدر حافظ بهاءالدین و اصالتاً از مردم اصفهان بوده و به تجارت اشتغال داشته و جدّ او در زمان اتابکان فارس به شیراز آمده و ساکن آن شهر شده است. مادرش از کازرون بوده و در شیراز سکونت داشته است. پس از وفات پدر، محمد با مادر و دو برادر خود زندگى میکرده و روزگار کودکى را به سختى میگذرانده است (همانجا). حافظ در اشعارش از مرگ این دو برادر یاد کرده، که یکى در جوانى درگذشته (رجوع کنید به چاپ خانلرى، ج ۲، ص ۱۰۸۳) و دیگرى، خواجه خلیل عادل، در ۷۷۵ در ۵۹ سالگى وفات یافته است (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۳۶۸). مؤلف تاریخ فرشته (ج ۱، ص ۳۰۲) از خواهر او و فرزندان این خواهر ذکرى به میان آورده است، بیآنکه نامى از آنان ببرد. آنچه در منابع نسبتآ قدیمتر درباره خانواده حافظ آمده، همینهاست که یاد کرده شد. بعضى مؤلفان کوشیدهاند که پارهاى اشارات در غزلیات خواجه را به وضع خانوادگى او مربوط بدانند، ولى اینگونه برداشتها و دریافتها بیشتر بر استنباطات شخصى مبتنى است. سخن حافظ بسیار کنایهآمیز و پرابهام است و غالباً وجوه مختلف دارد و به آسانى نمیتوان مضامین شعر او را به احوال و رویدادهاى زمانى و مکانى خاص محدود کرد، مگر اینکه اشارت تاریخى صریح در آن باشد. با اینهمه، در چند مورد از سرودههاى او نکاتى دیده میشود که بهروشنى ناظر بر زن و فرزند و اوضاع زندگى اوست. در غزلى (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۲۲۳) که در دوران وزارت قوامالدین حسن (متوفى ۷۵۴) سروده است، خواجه از «سروى» که در خانه دارد سخن گفته و در غزلى دیگر (همان، ص ۱۴۶) از اینکه اختر بدمهر یار عزیزى را از چنگ او بهدر برده و آن شادکامى ناپایدار و گذرا بوده شکایت کرده است. در غزل دیگر (همان، ص ۹۱ـ۹۲) به درگذشت فرزندى که قرّةالعین و میوه دل او بوده و اکنون در لحد جاى گرفته اشاره کرده و در غزلى دیگر (همان، ص ۳۸ـ۳۹) در ماتم فرزند و «رودعزیز» خود زارى کرده است. از این اشارات میتوان دریافت که او همسرى داشته که در نیمههاى عمر درگذشته، و فرزندانى داشته که یکى در کودکى (همان، ص۳۷۰) و دیگرى در جوانى وفات یافته است. از کودکى و جوانى حافظ نیز آگاهى درستى نداریم. عبدالنبى فخرالزمانى در تذکره میخانه، که در این مورد منبع اصلى اطلاع ماست، آورده است (ص ۸۵ـ ۸۶) که وى در کودکى روزها در دکان خمیرگیرى کار میکرد و در اوقات فراغت به مکتبخانهاى که نزدیک دکان بود، میرفت و خواندن و نوشتن و مقدمات علوم را در آنجا میآموخت و از همان روزگار در شعر طبعآزمایى مینمود، ولى نکته شایسته توجه در این باره آن است که وى حافظ قرآن بوده و تخلص او نیز حاکى از همین حقیقت است و حفظ قرآن باید از کودکى و سالهاى اولیه عمر آغاز شود و مستلزم صرف وقت و ممارست مداوم است؛ ازاینرو، شاید بتوان گفت که این بخش از عمر او بیشتر صرف قرائت قرآن و تحصیل مقدمات علوم میشده است تا کسب ضروریات زندگى. وى در دوران جوانى ظاهرآ یکسره مشغول کسب فضائل و تکمیل مراتب علمى بوده و از عباراتى که گلندام در مقدمه قدیم دیوان (چاپ قزوینى و غنى، ص قز) آورده است چنین برمیآید که حافظ از شاگردان مولانا قوامالدین عبداللّه، دانشمند مشهور به ابنالفقیه نجم (متوفى ۷۷۲)، بوده است، اما جنید شیرازى، شاگرد مولانا قوامالدین، در کتاب شدّالازار که بهسال ۷۹۱ تألیف شده، از حافظ نامى نیاورده است. تقیالدین محمد اوحدى بلیانى نیز در عرفاتالعاشقین (گ ۱۵۵ر) قوامالدین عبداللّه را استاد حافظ دانسته و اینکه هدایت در تذکره ریاضالعارفین (ص ۲۸۶) حافظ را در تحصیل مراتب حکمت در شمار شاگردان شمسالدین عبداللّه شیرازى آورده، ظاهراً مقصودش همین قوامالدین بوده و در نقل نام وى سهوى روى داده است. فرصت شیرازى، از مؤلفان متأخر، میرسید شریف جرجانى* را نیز از استادان حافظ ذکر کرده است (رجوع کنید به ص۴۶۹ـ۴۷۰)، لیکن میرسید شریف بسیار جوانتر از حافظ بوده است و این نسبت پذیرفتنى نیست. حافظ خود بارها در سرودههاى خود از اشتغال به کسب علم و تحصیل معارف دینى سخن گفته و از قیل و قال بحث، طاق و رواق مدرسه، علم و فضلى که در چهل سال گرد آورده، رتبت دانشش که به افلاک رسیده، و قرآنى که با چهارده روایت در سینه دارد، یاد کرده است. در مقدمه قدیم دیوان (چاپ قزوینى و غنى، ص قو) نیز آمده است که وى بهسبب تحصیل و مطالعه مدام، فرصت نداشت سرودههاى خود را در یک جا ثبت و مدون سازد. الکشّاف عن حقیقة التنزیل اثر زمخشرى و مفتاح العلومِ سکاکى، که حافظ به بحث و نظر در آنها اشتغال داشته است، هر دو از کتابهاى مهم و معتبر آن روزگار بودند و معلوم میشود که حافظ در تمامى علوم شرعى و رسمى و عرفى آن دوران، از تفسیر و کلام و منطق و حکمت تا نحو و معانى و بیان و شعر و ادب، داراى تحصیلات کامل و صاحبنظر بوده است و چنانکه از اشارات خود او برمیآید، هر صبح مجلس درس قرآن داشته است (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۱۶۴، ۱۸۳). در بعضى نسخههاى کهنتر مقدمه قدیم (رجوع کنید به چاپ خانلرى، ج ۲، توضیحات خانلرى، ص ۱۱۴۵ـ۱۱۴۶) آمده است که حافظ بهسبب اشتغالاتى از قبیل «ملازمت شغل تعلیم سلطان» به گردآورى اشعار خود نپرداخت و از این عبارت معلوم میشود که وى در دربار شاهى نیز عهدهدار تعلیم و تدریس بوده است. وى با اغلب سلاطین عصر خود، جز با امیر مبارزالدین و شاهمحمود پسر او و شاهزینالعابدین پسر شاهشجاع، و نیز با بیشتر وزیران مناسبات صمیمانه داشته و مورد عنایت آنان بوده است. خواجه علاوه بر چند قصیدهاى که در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص قکو ـ قلب)، شاهشجاع (همان، ص قیو ـ قکا) و قوامالدین صاحب دیوان (صاحب عیار)، وزیر شاهشجاع (همان، ص قکب ـ قکو) سروده، در غزلیات خود نیز از شاهان و وزیرانى بهنیکى یاد کرده است، از جمله، شاهشجاع (همان، ص ۱۹۱ـ۱۹۳)، نصرةالدین یحییبن مظفر (همان، ص ۱۴۴، ۲۰۷، ۲۷۰، ۳۰۱)، شاهمنصور نواده امیرمبارزالدین (همان، ص ۱۰۴ـ۱۰۵، ۱۶۳ـ۱۶۶، ۲۲۴ـ۲۲۶، ۲۶۳، ۳۶۵)، سلطان غضنفر پسر شاه منصور (همان، ص ۲۲۶)، عمادالدین محمود از وزیران شاهشیخ ابواسحاق (همان، ص ۱۴۸ـ۱۴۹)، حاجیقوامالدین حسن وزیر دیگر شیخابواسحاق (همان، ص ۹ـ۱۰، ۲۱۰، ۲۲۳ـ۲۲۴)، برهانالدین وزیر امیرمبارزالدین (همان، ص ۲۴۹ـ۲۵۰، ۳۲۴ـ ۳۲۵)، قوامالدین محمد صاحب عیار وزیر شاهشجاع (همان، ص ۷۶ـ ۷۷، ۱۰۶ـ۱۰۷، ۳۶۶، ۳۷۳ـ۳۷۴) و جلالالدین تورانشاه وزیر دیگر شاهشجاع (همان، ص ۲۳۵ـ۲۳۶، ۲۴۴ـ ۲۴۵، ۲۴۸ـ۲۴۹،۳۴۰ـ۳۴۱، ۳۴۳ـ۳۴۴؛ نیز رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۲۶۶ـ۲۷۷). از سلاطین دیگر، جز آنان که در فارس و شیراز حکومت داشتند، سلطان اویس ایلکانى، از سلاطین جلایریان* و ممدوح سلمان ساوجى* (حافظ، چاپ قزوینى و غنى، ص۱۱۰ـ ۱۱۱)، و پسر او سلطان احمدبن اویس (همان، ص ۳۳۳ـ ۳۳۴) را، که آذربایجان و عراق را در تصرف داشتند، مدح گفته است. در غزلى (رجوع کنید به همان، ص ۲۶۸ـ۲۶۹) به «بزم اتابک»، «شوکت پورِ پشنگ» و «نشست خسروى»او اشاره کرده، که ظاهرآ مقصود او تهنیت جلوس اتابک پیراحمدبن اتابک پشنگ (در ۷۹۲)، از اتابکان لرستان، است و ازاینرو، این غزل را از آخرین سرودههاى حافظ باید شمرد. چند تن از سلاطین معاصر حافظ بیرون از فارس، و حتى بیرون از حدود ایران، خواستار دیدار او بودند و چنین بهنظر میرسد که او نیز به سفر کردن و دور شدن از شیراز در مواقعى بیمیل نبوده است. در غزلى که ظاهرآ براى سلطاناحمدبن اویس سروده تمایل خود را به سفر به بغداد و تبریز ابراز داشته است (رجوع کنید به همان، ص۳۰، ۱۲۹). حافظ همچنین در زمان محمودشاه، از سلاطین بهمنى دکن، که شعرشناس و دانشپرور بود، به هندوستان دعوت شد و هزینه سفر او را نیز میرفضلاللّه انجو، وزیر محمودشاه، به شیراز فرستاد. حافظ دعوت را پذیرفت، از شیراز به لار و از لار به هورمز (هرمز) رفت، ولى هنگامى که به کشتى نشست، دریا طوفانى شد و موجب هراس او گردید. پس، به بهانه اینکه با بعضى دوستان وداع نکرده است، کشتى را ترک کرد و غزلى را که در همان احوال سروده بود، به دست یکى از آشنایان همسفر، براى میرفضلاللّه فرستاد و خود به شیراز بازگشت (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۳؛ فرشته، ج ۱، ص ۳۰۲). در غزلى دیگر (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۱۵۲ـ۱۵۳) از «شوق مجلس سلطان غیاثالدین» و از «قند پارسى که به بنگاله میرود» سخن گفته است که ظاهرآ مقصود، دربار سلطان غیاثالدینبن سکندر، پادشاه بنگال (حک : ۷۶۸ـ۷۷۵)، است (رجوع کنید به فرشته، ج ۱، ص ۲۹۶ـ۲۹۷) و مؤید رسیدن شعر و آوازه او به آن نواحى نیز هست. از ابیاتى از یکى از غزلهاى او (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۲۲۴) چنین برمیآید که تورانشاهبن قطبالدین تهمتن، پادشاه جزیره هرمز، ملقب به «ملکالبحر» (رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۲۵۴)، نیز خواستار دیدار حافظ بوده و او را بدان ناحیه دعوت کرده بوده است. با آنکه حافظ به شیراز دلبستگى تمام داشت و دورى از یار و دیار بر او دشوار بود (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، ص۷۰، ۱۸۹) و با آنکه به عمر خویش از وطن سفر نکرده بود، ظاهرآ دوبار از شیراز بیرون رفت: یک بار به عزم سفر هند (که ذکر آن گذشت) و بار دیگر به یزد به قصد پیوستن به دستگاه شاهیحیى (برادرزاده شاهشجاع) و ظاهرآ بهسبب آزردگى از شیرازیان یا شاید از شاهشجاع (رجوع کنید به همان، ص ۱۹۷، ۲۳۶، ۲۵۹)، که تاریخ دقیق آن معلوم نیست، ولى ظاهرآ در اواخر عمر او بوده، زیرا در غزل شِکوِهآمیزى که در این احوال سروده به پیرى خود اشاره کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۲۲۹). آنچه مسلّم است در یزد قدر او را نشناختند و با آنکه پیش از سفر در غزلى آرزوى «دیدار ساکنان شهر یزد» را داشته (رجوع کنید به همان، ص۱۰ـ۱۱)، دوران اقامتش در یزد از سختترین اوقات زندگى او بوده است. خواجه در چند غزل (رجوع کنید به همان، ص ۲۲۸ـ۲۲۹، ۲۳۱، ۲۴۷ـ۲۴۸) از غم «غریبى و غربت»، دورى از یار و دیار، و تلخیها و تلخکامیهاى خود در این سفر مینالد و از شهر یزد با تعبیراتى چون «زندان سکندر» و «منزل ویران» یاد میکند و سرانجام، ظاهرآ هنگامى که خواجهجلالالدین تورانشاه وزیر از یزد به شیراز باز میگشته، با او همراه شده و به زادگاه خویش بازگشته است (رجوع کنید به همان، ص ۲۴۷ـ۲۴۸). از اشاراتى که در یک غزل به زندهرود و باغِ کاران اصفهان کرده است شاید بتوان دریافت که به آن شهر نیز سفر کرده بوده (رجوع کنید به همان، ص ۷۱)، ولى سفر مشهد که در منابع جدیدتر براى او نوشتهاند به هیچ روى واقعیت نداشته و مبتنى بر بیتى از غزلى است که نسبت و تعلق آن به خواجه مردود است (رجوع کنید به معین، ۱۳۶۹ش، ج ۱، ص ۱۶۴). داستان معروف ملاقات امیرتیمور گورکانى با حافظ، که دولتشاه سمرقندى (ص ۳۰۵ـ۳۰۶) آورده است و کسانى چون آذربیگدلى (ص ۲۷۲) و هدایت در مجمعالفصحا (ج ۲، بخش ۱، ص۱۸) و تذکره ریاضالعارفین (ص ۲۸۶) نیز آن را نقل کردهاند، در هیچیک از تواریخ معتبر مربوط به این عصر دیده نمیشود و بیشتر به افسانههایى میماند که درباره اشخاص بزرگ و معروف پدید میآید، چنانکه برخى دیگر از ابیات حافظ نیز انگیزه پیدایش حکایاتى بوده است. ظاهرآ این حکایت در اصل از اوایل سده نهم معروف بوده، زیرا در کتاب انیس الناس (شجاع، ص ۳۱۷)، که مجموعهاى است از حکایات و افسانهها که در ۸۰۳ تألیف شده، همین داستان با مقدمه و زمینهچینى دیگرى آمده (نیز رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۳۹۳؛ آربرى، ص ۳۲۹ـ ۳۳۰) و بعد از دولتشاه سمرقندى هم فخرالدین صفى در لطائفالطوائف (ص ۲۲۳) صورتى از آن را آورده است (نیز رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۳۹۱ـ۳۹۲)، ولى هیچیک از مؤلفانى که تاریخ آلمظفر یا شرح احوال و کارهاى تیمور یا تاریخ عمومى ایران و فارس را در عصر تیمور نوشتهاند، چیزى در این باره نگفتهاند. دولتشاه سمرقندى هم که این داستان را در تذکره خود آورده، نوشته است که حافظ و تیمور در ۷۹۵ ملاقات کردند (ص ۳۰۵) که این تاریخ، سه سال بعد از وفات حافظ است. با اینهمه، بعضى محققان معاصر، چون بدیعالزمان فروزانفر (به نقل معین، ۱۳۶۹ش، ج۱، ص۲۶۶)، محمد معین (۱۳۶۹ش، ج۱، ص۲۶۲ـ ۲۷۰) و آربرى (همانجا)، این روایت را درست میدانند؛ البته در سرودههاى حافظ اشارات و کنایاتى هست که بیشک ناظر به امیرتیمور و آثار و نتایج اعمال و لشکرکشیهاى اوست. پریشانیها و نابسامانیهاى فارس بعد از مرگ شاهشجاع و در دوران سلطنت سلطان زینالعابدین، و هرج و مرج و ظلم و فسادى که از منازعات و کشمکشهاى فرمانروایان محلى به همهجا کشیده شده بود، مردم را آرزومند ظهور مردى توانا و سلطانى مقتدر کرده بود تا بتواند در آن نواحى صلح و آشتى برقرار کند. این احوال دردناک در شعر حافظ، و پیش از او در آثار کسانى چون عبید زاکانى، بهروشنى بازتاب یافته است. حافظ نیز در این آرزو بود که «فریادرسى» برسد و دردها را درمان کند و عوامل ظلم و فساد و تباهى اخلاقى و دینى و اجتماعى را از ریشه برکند. ظاهرآ چندى او نیز چون دیگران چشم به فتوحات امیرتیمور دوخته و «خاطر بدان ترک سمرقندى» داده بود. اما حافظ، که چندى بعد رفتار هولناک «ترک سمرقندى» را از نزدیک دید و پس از رفتن او نیز شاهد خونریزیها و کینهتوزیهاى امیران و سلطانان آلمظفر بود، با آمدن شاهمنصور، نواده امیرمبارزالدین و داماد شاهشجاع، بار دیگر روزنه امیدى یافت. شاهمنصور مردى کارآزموده و شجاع و باتدبیر بود، و حافظ او را کسى میپنداشت که میتواند نظم و سامان را به فارس بازگرداند. وى در چند غزل این امیدوارى را ابراز داشته و فضائل اخلاقى شاهمنصور را ستوده است (براى نمونه رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۱۶۳ـ۱۶۴). از شاهان معاصر حافظ که به او عنایت خاص داشتهاند و او نیز در سرودههاى خود از آنان به نیکى یاد کرده، یکى شیخ ابواسحاق اینجو است که علمدوست و هنرشناس بود و خود نیز شعر میگفت و خواجه در رثا و تاریخ مرگ او قطعاتى سروده که نمودار اندوه و تأسف اوست (رجوع کنید به همان، ص ۳۶۳، ۳۶۹، نیز رجوع کنید به غزلِ ص۱۴۰ـ۱۴۱). پس از شیخ ابواسحاق، امیرمبارزالدین به سلطنت رسید. حافظ در سراسر دیوان از امیرمبارزالدین نامى نیاورده، ولى در چند غزل از اوضاع زمان حکومت او به تلخى یاد کرده و در چند مورد نیز تعبیر کنایهآمیز «محتسب» را در مورد اعمال و رفتار او بهکار برده (رجوع کنید به همان، ص۳۰، ۱۳۶ـ۱۳۷، ۳۶۶ـ۳۶۷) و در یکى از قطعات (همان، ۳۶۶ـ۳۶۷) که در بیت آخر آن از کورشدن او به توطئه شاه شجاع سخن گفته، او را «شاهغازى» خوانده و به بیدادگریهاى او اشاره نموده است. اما پادشاهى که دوستانهترین مناسبات را با خواجه حافظ داشت، شاهشجاع (حک : ۷۵۹ـ۷۸۶)، فرزند امیرمبارزالدین، بود که مردى استوار، باتدبیر و آزاده بود و مردم فارس در دوران حکومت نسبتاً طولانى او در امن و آسایش بودند. شاهشجاع دانشمند و شعرشناس بود و خود نیز به فارسى و تازى شعر میگفت و در انشاى فارسى و تازى توانا بود (رجوع کنید به غنى، ج ۱، ص ۳۳۴ـ۳۵۳). حافظ بیش از هرکس دیگر در سرودههاى خود به شاهشجاع اشاره کرده و به تصریح و تلویح او را مدح گفته است. از عرفاى آن زمان که بهنوعى با حافظ ارتباط داشتهاند، یکى شیخ امینالدین بلیانى* بوده که حافظ از او با عنوان «بقیه ابدال» یاد کرده (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۳۶۳؛ نیز رجوع کنید به معین، ۱۳۶۹ش، ج ۱، ص ۲۸۸ـ۲۸۹) و دیگرى عارفى بهنام کمالالدین ابوالوفا، که ظاهرآ از دوستان وفادار حافظ بوده و خواجه در مقطع غزلى ذکر او را آورده است (رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۸۹؛ نیز رجوع کنید به هدایت، ۱۳۴۴ش، ص ۲۸۶). گفتهاند که حافظ با شاهنعمتاللّه ولى نیز ملاقات داشته است، لیکن درستى این قول قابل اثبات نیست، هرچند که ظاهراً حافظ در بعضى سرودههاى خود به برخى ابیات اشعار شاهنعمتاللّه اشاره و تعریض دارد (رجوع کنید به معین، ۱۳۶۹ش، ج ۱، ص ۲۹۴ـ ۲۹۶). داستان ملاقات حافظ با زینالدین تایبادى* و نتیجه راهنمایى زینالدین در رفع تهمت کفر و الحاد از حافظ (رجوع کنید به همان، ج ۱، ص ۲۹۲) نیز ظاهرآ افسانهاى است از قبیل داستان گفتگوى حافظ با امیرتیمور. آنچه امروز از حافظ در دست است دیوان اوست که مجموعهاى است از اشعار او، شامل غزلیات، قصاید، مثنویها، قطعات، و رباعیات. محمد گلندام اشعار پراکنده او را مدون ساخت (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، مقدمه گلندام، ص صب ـ قیا). از نسخههاى قدیمى موجود دیوان چنین برمیآید که در سالهاى بعد از وفات حافظ چندکس به جمعآورى غزلیات او پرداختهاند و ظاهرآ تا اوایل سده دهم این کار ادامه داشته است (رجوع کنید به چاپ خانلرى، ج ۲، توضیحات خانلرى، ص ۱۱۴۵ـ ۱۱۴۹). قصاید حافظ بسیار معدود است و گرچه در بعضى از نسخههاى جدید دیوان چند قصیده به نام او درج شده است، لیکن نسخههاى کهنتر معمولا فقط شامل غزلیاتاند و فصل یا بخش جداگانهاى را به قصاید اختصاص ندادهاند. تنها در یکى از نسخههاى قدیمى دیوان، مورخ ۸۱۳، که از منابع کار خانلرى بوده، پس از پایان غزلیات دو قصیده آورده شده است، بیآنکه با عنوان قصیده مشخص شوند. در نسخهاى به تاریخ ۸۲۵، نیز سه قصیده مندرج است (رجوع کنید به همان، ج ۲، ص ۱۰۲۵ـ۱۰۲۷)، ولى در برخى نسخههاى جدیدتر، پنج قصیده دیده میشود؛ در مدح شاهشیخ ابوسحاق، شاهشجاع، قوامالدین محمد صاحب عیار، شاهمنصور مظفرى. بعضى قصاید خواجه از لحاظ ساختار کلى با غزل چندان تفاوتى ندارند و از همینرو در بعضى نسخههاى دیوان در شمار غزلیات درج شدهاند. در بعضى نسخهها در این بخش یک قصیده به زبان عربى و یک ترکیببند نیز دیده میشود (رجوع کنید به همان، ج ۲، ص ۱۰۴۲ـ۱۰۴۳) که با شیوه سخن حافظ چندان همانند و سازگار نیست و ظاهرآ الحاقى است (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، مقدمه قزوینى، ص قید ـ قیه؛ همان، چاپ خانلرى، ج ۲، همان توضیحات، ص ۱۰۲۵ـ ۱۰۲۶، ۱۰۴۱). حافظ کلاً قصیدهسرا نیست و معمولا مطالب و اغراضى را که قصیدهسرایان در قصاید طولانى و مطنطن اظهار میدارند، وى در چند بیت و با بیانى لطیف و مؤثر و غالباً صمیمانه و دور از مداهنه در غزلیات خود عرضه میکند. بخش عمده دیوان حافظ غزلیات اوست که نزدیک به پانصد غزل را شامل میشود. شمار غزلیات در نسخههاى مختلف یکسان نیست. در دیوانى که به تصحیح قزوینى و غنى از روى نسخههاى نسبتآ کهن (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، همان مقدمه، ص مج ـ صا) بهچاپ رسیده، شماره غزلها ۴۹۵، و در طبع انتقادى خانلرى، که بر کهنترین نسخههاى شناخته شده مبتنى است (رجوع کنید به چاپ خانلرى، ج ۲، همان توضیحات، ص ۱۱۲۷ـ۱۱۳۷)، شمار غزلهایى که اصیل شناخته شده ۴۸۶ است و ۳۸ غزل نیز الحاقى بهشمار آمده و در جلد دوم، زیر عنوان ملحقات، جداگانه درج شده است. در میان غزلیات حافظ، غزلهاى ملمّع نیز دیده میشود (براى نمونه رجوع کنید به چاپ قزوینى و غنى، ص ۲۹۵ـ۲۹۶، ۳۰۴ـ۳۰۵، ۳۱۸ـ۳۱۹، ۳۲۲ـ۳۲۳). در اغلب نسخههاى قدیمى، دو پاره مثنوى دیده میشود، یکى در بحر رَمَل مسدَّس مقصور (الا اى آهوى وحشى کجائى...) و دیگرى در بحر متقارب، که مثنوى اخیر به «ساقینامه» معروف است. بخشى از «ساقینامه» خطاب به «ساقى» است و بخشى خطاب به «مُغَنّى»، ازاینروى این بخش اخیر را «مغنینامه» نیز مینامند. تعداد و ترتیب ابیات این مثنویها در نسخههاى گوناگون متفاوت است و چنین بهنظر میرسد که حافظ قطعاتى را براى درج در دو مثنوى طولانیتر بهصورت یادداشت و مسوّده نوشته بوده و پس از مرگ او این پارههاى پراکنده جزو سرودههاى دیگرش بهدست گردآورندگان دیوان افتاده و به همان صورت در نسخهبرداریهاى مختلف، بعد از غزلیات ثبت و درج شده است. حافظ در مثنوى اول ظاهرآ به منظومه ویس و رامین فخرالدین اسعدگرگانى* و در مثنوى دوم به اقبالنامه و شرفنامه نظامى گنجوى* نظر داشته است. گرچه در نسخههاى متأخر در بخش مغنینامه چند بیت در مدح شاهمنصور آورده شده است، در نسخههاى قدیمتر این مثنوى ذکرى از نام ممدوح نیست. شاید این ابیات پراکنده از نخستین طبعآزماییهاى حافظ و به قصد مثنویسرایى بوده و در اواخر عمر خود چند بیت دیگر بدان افزوده و بههمان صورت به شاهمنصور مظفرى تقدیم داشته و از همین روى در نسخه یا نسخههاى اولیه آن ذکرى از نام ممدوح نبوده است. بخش دیگرى از دیوان حافظ قطعات کوتاهى است که در موارد مختلف و به مناسبتهایى از قبیل درگذشت شخصى یا رویداد واقعهاى، ثبت تاریخى، بیان احوال خود یا ایراد نکتهاى عبرتانگیز سروده است. شمار این قطعات نیز در نسخههاى گوناگون متفاوت است و با آنکه از لحاظ هنر شاعرى ارزش و اهمیتى ندارند، از لحاظ تاریخى و آگاهیهایى که دربردارند شایسته توجهاند. آخرین بخشى که معمولا در نسخههاى جدیدتر دیوان دیده میشود رباعیات منسوب به حافظ است که شمار آنها در نسخهها بسیار متفاوت است و غالبآ مضامینى تکرارى و تقلیدى دارند و با شیوه فکر و بیان حافظ چندان سازگار نیستند. تعدادى از آنها از دواوین شاعران دیگر در دیوان حافظ وارد شدهاند (رجوع کنید به ریاحى، ص ۳۷۷ـ۳۹۶). اثر دیگرى که به احتمال بسیار به حافظ تعلق دارد و یکى از جنبههاى مهم زندگانى او را روشن میسازد، کتابت نسخهاى از سه مثنوى شیرین و خسرو، آئینه سکندرى و هشت بهشت امیرخسرو دهلوى* است. این سه نسخه در ۷۵۶ به خط محمدبن محمد (بنمحمد) الملقّب به شمس حافظ (الشیرازى) کتابت شدهاند و هر سه، بخشهایى از خمسه امیرخسرو دهلویاند که در کتابخانه دولتى تاشکند نگهدارى میشوند (رجوع کنید به مجتبائى، ص ۲۵). محمد معین در اینکه کاتب این نسخهها همان خواجه حافظ شیرازى معروف بوده باشد تردید کرده است (رجوع کنید به مهر، سال ۸، ش ۱، ص ۳۱ـ۳۲، ش ۲، ص ۸۹ـ۹۲)، ولى این تردید محلى ندارد (رجوع کنید به مجتبائى، ص ۲۶ـ۳۰). ۲) شعر و فکر. درباره شخصیت روحى و اخلاقى، آرا و شاعرى حافظ بیش از هر شاعر و متفکر دیگرى اختلافنظر بوده است. آگاهى ما از این حیث، در مرتبه اول منحصر به نکاتى است که از سرودههاى او بهدست میآید، و در مراتب بعدى از اشارات کوتاه و موجزى که در نوشتههاى کسانى که نزدیک به زمان او بودهاند، چون محمد گلندام، آذرى طوسى، نورالدین جامى و دولتشاه سمرقندى. حافظ با آنکه به تمامى ظرایف عرفان نظرى و رموز سیروسلوک آگاه بوده و غزلیات او سرشار از معانى بلند عرفانى و مضامین صوفیانه است، صوفى خانقاهى و اهل ارشاد و دستگیرى نبوده، به هیچ سلسله و خانقاهى تعلق نداشته، نه مریدى داشته و نه مرید کسى بوده، و حتى در مواردى از طعن و زخم زبان به صوفى و خرقهپوش خوددارى نکرده است؛ از همین روى، برخى دوستداران شعر او، خصوصاً در این روزگار، غزلهاى او را اشعارى رندانه و کامجویانه، در ستایش عاشقى و میخوارگى، در توصیف میخانه و خرابات، و در نکوهش شیخ و زاهد دانستهاند. برخى دیگر بر آناند که در غزلهاى دوران جوانى حافظ، میو عشق و نظربازى بهمعناى حقیقى و ناظر به عشق و کامجویى و لذات زمینى و جسمانى است، ولى در سرودههاى دوران پیرى او این الفاظ به معناى مجازى و استعارى بهکار رفته و مقصود خواجه بیان احوال عرفانى و عشق الهى است، که البته این تصور نیز چون نظر گروه قبلى بیوجه و دور از تحقیق، و برخاسته از ناآشنایى با زبان رمز و کنایه در بیان احوال و تجارب عرفانى است (رجوع کنید به همان، ص ۱۸۲ـ۱۸۷). از نظر کسانى دیگر، حافظ هنرمند بزرگى است که دردها و نابسامانیهاى اجتماع زمان خود را خوب شناخته و علل آن را در بیدادگریهاى ارباب قدرت و ریاکاریها و مردم فریبیهاى اصحاب شریعت و طریقت یافته و شعر او عکسالعمل طبیعى و اعتراض به این احوال و شرایط است، اما از سوى دیگر، از دیرباز در دورانهاى نزدیک به زمان حافظ، کسانى که درباره او سخن گفتهاند کلام او را عالیترین جلوهگاه عرفان و معنویت میشناخته و آن را ملهم از عوالم غیبى و آسمانى میدانستهاند. محمد گلندام، او را «معدن اللطائف الروحانیه» و «مخزن المعارف السبحانیه» خوانده (چاپ قزوینى و غنى، مقدمه، ص ق) و آذریطوسى در کتاب منتخب جواهرالاسرار ــکه در ۸۴۰، یعنى کمتر از پنجاه سال بعد از وفات حافظ، آن را تألیف کرده ــ سخن حافظ را متضمن «معارف الهى و حقایق نامتناهى» شمرده و گفته است که او را «لسان الغیب» لقب دادهاند (ص ۴۰۹؛ نیز رجوع کنید به مجتبائى، ص ۱۴۴). جامى نیز در نفحاتالانس (ص ۶۱۱) میگوید که حافظ «لسانالغیب و ترجمان الاسرار» است، «بسا اسرار غیبیه و معانى حقیقیه که در کسوت صورت و لباس مجاز باز نموده است.» پس از جامى، دولتشاه سمرقندى نیز (ص ۳۰۲) سخن حافظ را «واردات غیبى» خوانده است. بنابه گفته محمد گلندام (حافظ، چاپ قزوینى و غنى، مقدمه، ص قه) و جامى (همانجا)، ظاهرآ در زمان حیات حافظ غزلیاتش در میان اهل خانقاه مشهور بوده است. علاوه بر اینها اغلب شارحانِ پیشین ِاشعار حافظ نیز غالبآ کلام حافظ را عرفانى و صوفیانه شناختهاند، از جمله محمدبن اسعد دوانى که برخى غزلیات حافظ را شرح کرده است (رجوع کنید به ارمغان، سال ۲۱، ش ۷، ص ۳۶۵ـ ۳۶۸، ش ۸ ـ۹، ص ۴۳۳ـ۴۴۴، ش ۱۰، ص ۵۳۷ـ ۵۴۶)، بدرالدینبن بهاءالدین (سده دوازدهم) در بدرالشروح، محمد دارابى (سده دوازدهم) در لطیفه غیبى، و چند کس دیگر که شروحى نوشته یا بر حواشى نسخههاى چاپ شده نکات و توضیحاتى درج کردهاند. حافظ با آنکه در تمامى عمر خود، هم با دربار سلاطین و درباریان و دیوانیان سروکار داشت، هم با اهل علم و درس و بحث معاشر و مصاحب بود، و هم خانقاهیان زمان خود و راه و رسم آنان را خوب میشناخت، در زمره هیچیک از این گروهها، که در اوضاع و احوال اجتماعى آن روزگار صاحب قدرت و مقام و اهمیت بودند، قرار نگرفت. وى اعمال و رفتار هر سه گروه را نکوهش میکرد و اغراض و اهدافشان را پست و حقیر میشمرد. دیوان او پر است از کنایههاى تلخ و تند به زاهدان و فقیهان و صوفیان فریبکار و متظاهر به صلاح؛ حتى سلطان مقتدرى چون امیرمبارز را که به دیندارى و تشرع سخت تظاهر میکرد، و بعضى دیگر از حکام و امیران را از اینگونه کنایههاى اعتراضآمیز بینصیب نمیگذارد. حافظ طبعى بلند داشت و در عین نیاز و تنگدستى «آبروى فقر و قناعت» را همیشه حفظ میکرد. در عین خلوتگزینى و سکون و آرامش ظاهرى، روحى پرآشوب و سرکش داشت. تلاطمهاى روحى و تموّجات عاطفى او میان قطبهاى متعارض جبر و اختیار، رد و قبول، یقین و حیرت، صبر و خروش، تلوین و تمکین، و نیاز و استغنا در نوسان بود. نفرت و بیزارى او از زرق و سالوس، از دروغ و فریب، و از تظاهر به دیندارى و صلاح به اندازهاى بود که رندى و قلّاشى و قلندرى را ارج مینهاد و خود را به رندى و خراباتیگرى منسوب میکرد، زیرا در خرابات و براى خراباتیان محل و موردى براى ریاکارى و تظاهر به صلاح و پارسایى نیست و ازاینروى، نور صدق و حقیقت را در آنجا میتوان دید؛ البته این دیدگاه کسى بود که حافظ قرآن بود و آن را با چهارده روایت ازبرمیخواند (رجوع کنید به حافظ، چاپ قزوینى و غنى، ص ۶۶) و هرچه داشت همه از دولت قرآن (رجوع کنید به همان، ص ۲۱۸) و گریه سحرى و دعاى نیمشبى (رجوع کنید به همان، ص ۴۵) بود و که در سراسر دیوانش کمتر غزلى هست که در آن به تصریح یا تلویح اشارتى به قرآن کریم یا اقتباسى از آن نیامده باشد. حافظ هیچ گناهى را سنگینتر و بزرگتر از ریاکارى و مردمفریبى و خودپرستى نمیدانست. هم شریعتمداران دروغین را به باد طعن و ملامت میگرفت و هم به طریقتمداران بیحقیقت بیباکانه میتاخت. این ویژگیهاست که او را از راه و روش عالمان و زاهدان زمان و خانقاهیان و دستاربندان دور میکند و به اهل ملامت، که از دیرباز در برابر اخلاق و اعمال تقلیدىِ تهى از معنا و معنویت به اعتراض برخاسته بودند، نزدیک میسازد و ازاینروست که از مدرسه و خانقاه رویگردان است و گداى خانقاه را به دیر مغان میخواند و خود را مرید پیرمغان و «پیرگلرنگ*» و «جام مى» میشمارد و بیآنکه در زندگى عملا از راه و رسم قلندران پیروى کند، شیوه قلندرى و خراباتیگرى را میستاید. حافظ گرچه در غزلهاى خود غالباً پیروى از پیر و راهنما را شرط اساسى سلوک میداند، اما مراد و پیر و راهنماى خود او در طریقت عشق است، زیرا وصول به کمال تنها از این طریق ممکن است. به عقیده او عشق موهبتى ازلى است که پیش از خلقت عالم و آدم سرمایه و انگیزه خلقت عالم و آدم شد، و همگى طفیل وجود عشقاند. عالمِ هستى جلوهگاه جمال الهى است و عشق و جمال لازم و ملزوم یکدیگرند. ما همه رهرو سرمنزل عشقیم و آنچه سرانجام به فریاد خواهد رسید همین عشق است و نه هیچچیز دیگر، ازاینروست که در فکر و شعر حافظ، عشق و همه ملازمات و متعلقات آن، چون جمال و جمالپرستى، شاهد و نظربازى، شور و شوق و مستى، تلخى هجران و امید وصال، و تمامى اجزا و جلوههاى گوناگون این گونه امور، جایگاه خاص یافتهاند و در طیفى بسیار گسترده، از زمینیترین تا آسمانیترین اشکال، سراسر دیوان او را فراگرفتهاند. بهسبب این ویژگیهاست که هرکس از هر مقام و طبقه و مشربى که باشد بخشى از حیات روحى و نفسانى خود را در سرودههاى حافظ باز میشناسد و دردها و شادیها و بیمها و امیدهاى خویش را در آنها میبیند (رجوع کنید به مجتبائى، ص ۱۴۵ـ۱۴۶). از ویژگیهاى دیگر کلام حافظ، استوارى، پیراستگى و بیعیبى (یا لااقل کمعیبى) آن است. وى در انتخاب بهترین لفظ و بهترین ترکیب و تعبیر براى معنا و مضمونى که در نظر دارد در میان شاعران زبان پارسى یگانه است و این کیفیت وقتى بهروشنى آشکار میشود که اقتباسات او از سرایندگان دیگر را با صورت اصلى آن بسنجیم. حافظ در دیوانهاى شاعران دیگر، از رودکى و فردوسى و امیرمعزى گرفته تا معاصران خودش، و حتى شاعرانى چون رکنالدین صائن هروى، تتبع پیگیر و مداوم داشته و غالباً معانى و مضامین و تعبیرات آنان را در شعر خود وارد کرده است (رجوع کنید به قزوینى، یادگار، سال ۱، ش ۵، ص ۷۱ـ۷۲، ش ۶، ص ۶۲ـ۷۱، ش ۸، ص ۶۱ـ۷۱، ش ۹، ص ۶۵ـ۷۸؛ دشتى، ص ۳۸ـ۵۵؛ خرمشاهى، بخش ۱، ص۴۰ـ۸۹؛ مجتبائى، ص ۵۹ـ۷۸). همیشه در اینگونه اقتباسات کلام حافظ بهمراتب بلیغتر، پاکیزهتر و زیباتر است و چنان است که گویى وى از روى قصد به اخذ و نقل از آثار شاعران دیگر پرداخته است تا قدرت و برترى هنر و ذوق خود را نمایان سازد. منابع : لطفعلیبن آقاخان آذربیگدلى، آتشکده آذر، چاپ جعفر شهیدى، چاپ افست تهران ۱۳۳۷ش؛ حمزهبن على آذرى طوسى، منتخب جواهرالاسرار، بهضمیمه اشعةاللمعات عبدالرحمانبن احمد جامى، چاپ سنگى ]بیجا ۱۳۶۲[؛ تقیالدین محمدبن محمد اوحدى بلیانى، عرفاتالعاشقین، نسخه عکسى از نسخه خطى کتابخانه ملک، ش ۵۳۲۴؛ عبدالرحمانبن احمد جامى، نفحاتالانس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۷۰ش؛ حاجیخلیفه؛ شمسالدین محمد حافظ، دیوان، چاپ پرویز خانلرى، تهران ۱۳۶۲ش؛ همان، چاپ محمد قزوینى و قاسم غنى، تهران [? ۱۳۲۰ش[؛ بهاءالدین خرمشاهى، حافظنامه: شرح الفاظ، اعلام، مفاهیم کلیدى و ابیات دشوار حافظ، تهران ۱۳۶۶ش؛ احمدبن محمد خوافى، مجمل فصیحى، چاپ محمود فرخ، مشهد ۱۳۳۹ـ۱۳۴۱ش؛ خواندمیر؛ على دشتى، نقشى از حافظ، تهران ۱۳۸۰ش؛ محمدبن اسعد دوانى، «شرح یک غزل خواجه حافظ»، ارمغان، سال ۲۱، ش ۷ (مهر ۱۳۱۹)، ش ۸ـ۹ (آبان ـ آذر ۱۳۱۹)، ش ۱۰ (دى ۱۳۱۹)؛ دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرةالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛ محمدامین ریاحى، گلگشت، تهران ۱۳۶۸ش؛ محمد سودى، شرح سودى بر حافظ، ترجمه عصمت ستارزاده، تهران ۱۳۶۶ش؛ شجاع، انیسالناس، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۵۶ش؛ ذبیحاللّه صفا، تاریخ ادبیات در ایران و در قلمرو زبان پارسى، ج ۳، بخش ۲، تهران ۱۳۷۸ش؛ قاسم غنى، بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، ج ۱، تهران ۱۳۲۱ش؛ علیبن حسین فخرالدین صفى، لطائفالطوائف، چاپ احمد گلچین معانى، تهران ۱۳۳۶ش؛ عبدالنبیبن خلف فخرالزمانى، تذکره میخانه، چاپ احمد گلچین معانى، تهران ۱۳۶۲ش؛ محمدقاسمبن غلامعلى فرشته، تاریخ فرشته (گلشن ابراهیمى)، ]لکهنو[: مطبع منشى نولکشور، ]بیتا.[؛ محمدنصیربن جعفر فرصت شیرازى، آثار عجم، چاپ سنگى بمبئى ۱۳۵۴؛ محمد قزوینى، «بعضى تضمینهاى حافظ»، یادگار، سال ۱، ش ۵ (دى ۱۳۲۳)، ش ۶ (بهمن ۱۳۲۳)، ش ۸ (فروردین ۱۳۲۴)، ش ۹ (اردیبهشت ۱۳۲۴)؛ فتحاللّه مجتبائى، شرح شکن زلف بر حواشى دیوان حافظ، تهران ۱۳۸۶ش؛ محمد معین، «امیرخسرو دهلوى»، مهر، سال ۸، ش ۱ (فروردین ۱۳۳۱)، ش ۲ (اردیبهشت ۱۳۳۱)؛ همو، حافظ شیرین سخن، بهکوشش مهدخت معین، تهران ۱۳۶۹ش؛ رضاقلیبن محمدهادى هدایت، تذکره ریاضالعارفین، چاپ مهرعلى گرکانى، تهران ]۱۳۴۴ش[؛ همو، مجمعالفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش؛ Arthur John Arberry, Classical Persian literature, London 1967. / فتحاللّه مجتبائى
| |
|