Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: من يه پسر ۱۷ ساله هستم.يعنی در واقع سال سوم دبيرستانم Mon Mar 05, 2012 4:15 am | |
| من يه پسر ۱۷ ساله هستم.يعنی در واقع سال سوم دبيرستانم.
ميخوام براتون يه داستان بگم.داستان عاشقيم!
شروع داستان
پارسال (سال دوم دبيرستانم)تو کلاسمون با يکی رفيق شدم.(که تو همين پرشين بلاگ يه وبلاگ داره به اسم عاشق در به در)از قضا اون عاشق در اومد.خيلی عاشق!خيلی با هم رفيق شديم.همه چيز رو درباره ی خودشو عشقش به من ميگفت و من هم محرم رازش شدم(البته الآن هم ميگه).من بهش گفتم از فکرش بيا بيرون بچه درست رو بخون.گوش نکرد که نکرد.منم دلم به حالش می سوخت.
سال تحصيلی تموم شد و ما تابستون رفتيم اصفهان.سال قبلش(يعنی قبل از اينکه من به کلاس دوم دبيرستان بروم.)خالمو اينا يه خونه ی جديد تو يه محله ی باکلاس خريده بودن.در اون محله پسر خيلی کم بود و دخترا در کوچه بازی می کردند.بين اين دخترا يه دختر بچه ی ۱۳ ساله بود.(سردستشون). اولش پسر خاله هام فکر می ــکردند پسره!(چون روسری نمی زد و موهاش هم کوتاه بود.) و هی به خودشون می گفتن چه پسر خوشگلی! تا آخرش فهميدن دختره.خلاصه حسابی خانواده ی خالم با خانواده ی اونا دوست شده بودند.(تازه حسابی دختره با خاله کوچيکم که همسنش بود دوست شده بودند و با هم تو کوچه بازی می کردند!) دختره فقط سه تا خواهر داشت و خودش آخری بود.خيلی هم پولدار بودند.خلاصه از داستان پرت نشيم.
ما تابستونا ميريم اصفهان.پارسال هم رفتيم(ديگه اون دختره يه کم بزرگ شده بود و روسری می زد)حالا هی خالمو پسرخاله هام از اين دختر تعريف کردند و ما هم هی دلمون آب شد!(تا اون موقع اونو نديده بودم!)تا جايی که يه کم احساس عاشقی کردم. با اينکه هنوز اونو نديده بودم! تا يه شب خوابشو ديدم! خواب ديدم اون با مادرش اومده خونه ی خالم و به خالم ميگه که بياد به من بگه که دخترشو اورده من ببينم! منم رفتم از لای در دختره رو ديدم.خيلی بچه به نظرم اومد.منم به خالم گفتم نمی ـخوامش!
صبح که بيدار شدم از خوابم تعجب کردم.تا اينکه پس فردا صبح ساعت تقريبا ۱۰ خالم گفت برم از بيرون يه چيزايی بخرم.منم رفتم و خريدم.وقتی برگشتم خوانواده ی دختره داشتند سوار ماشين ميشدند تا برند بيرون.(چون روز ولادت امام علی(ع)بود)برای اولين بار چشمم به دختره افتاد.يه دختر خيلی خوشکل! الحق که خالم راست می گفت.حسابی عاشقش شدم ولی خجالت کشيدم زياد نگاش کنم و زود رفتم تو خونه.
تا دوباره همون شب خوابش رو ديدم.خواب ديدم که تو خونشون که خيلی بزرگه و مثل باغه جشنه.من و پسر خاله هام هم دعوت بوديم.حسابی تيپ کرده بوديم(مخصوصا من).وقتی داخل خونه شديم من فقط می خواستم اونو ببينم.مادر دختره که فهميده بود و از من خوشش اومده بود جلو اومد و بم گفت برو يکی منتظرته! گفتم کي؟ گفت همون که می شناسيش! منم دو رياليم افتاد.رفتم ديدم دختره اونجا نشسته.عين يه فرشته بود.تا منو ديد اومد پيشم وشروع به راه رفتن با هم کرديم.
يه دفعه از خواب بيدار شدم.حسابی خوشحال بودم.واقعا عاشق شده بودم!(ولی چه فايده اونا خيلی از ما پولدارترند و من فکر نمی کنم به اون برسم).
ديگه اونو نديدم.تا همين الآن که دارم داستانشو برای شما تعريف ميکنم.
الآن سال سوم دبيرستانم.اون پسره هم بغل دستيمه.تازه به اين نتيجه رسيدم که بيشتر بچه های کلاسمون عاشقند!چون وقتی شنيدند من عاشقم خودشون رو يکی يکی لو دادند!م! من بدبختم که ديگه نمی تونم درس بخونمهمش به فکرشم تا تابستون بشه و برم اصفهان.شايد دوباره اونو ببينم. اون رفيق عاشقم هم هر روز اون دختره را می بينه و و مياد برای من تعريف می کنه.واقعا خوش به حالش. چون حداقل عشقش رو می بينه.
اميدوارم برام دعا کنيد
| |
|