Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: تاکسی شکلاتی Tue Mar 06, 2012 2:52 pm | |
| شاید شما هم مثل ما، اوّل ایشون رو نشناسید. یا شاید اسمشون رو شنیدین، تو اخبار تلویزیون، تو گزارش های رادیو تهران، تو مصاحبه های مجلات و روزنامه های مختلف و .... . ایشون راننده یه تاکسی متفاوت هستن. نمی دونم تا حالا چند بار سوار تاکسی شدین و از برخورد راننده محترم، دلخور شدین، بهتون بر خورده یا شایدم حرفتون شده. ولی اگه مثل من شانستون زده و سوار تاکسـی شکلاتی شدین، که لذت خوندن این مصاحبه براتون دو چندان میشه. دیگه بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم، چون میدونم که دلتون واسه مصاحبه های ما تنگ شده و ( چشم غرّه ) خیله خٌب بابا! شوخی کردم!
این شما و این هم آقا مجتبي، صاحب تاکسی شکلاتی:
- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
من مجتبی میرخوند چگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و دو فرزند
به نام های الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم. ( آخرای مصاحبه بود که
متوجه شدیم آقا مجتبی یه دو قلو هم تو راه دارن!)
- تحصیلاتتون در چه سطحیه؟
راستش من تحصیلاتم زیر دیپلمه. با اینکه هوش خوبی داشتم اما به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.
- تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟
من مغازه داشتم و لاستیک می فروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفته های اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب می کشیدم. از راننده های تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی اونا منم تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خونه. تصمیم گرفتم تو دنیای کوچیک خودم متفاوت باشم. این بود که یه جعبه شکلات گذاشتم تو ماشین و هر مسافری که سوار میشد بهش تعارف می کردم. دیدم جواب میده. مسافرا اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمی دارن و باهم صحبت می کنیم روحیشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 12 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.
- چی شد که اسمش رو گذاشتید تاکسی شکلاتی؟
چند روزی میشد که این کارو شروع کردم که یه روز دختر دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید بهم پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم تاکسی شکلاتی. گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.
- هدف اصلیتون از این کار چیه؟
تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه ام شده لبخند رو به لبای مردم بیارم. دلم می خواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن می تونن این کار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه می گم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.
- راجع به دفترچه های شکلاتیتون برامون بگید.
همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظراتشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف می کردم و می گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. بعد بین راه ازشون می خواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که بر می گردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو می نویسم.
- در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟
تا الآن 115114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچه های خودمم تا الان1300 تا شده.
- ما شنیدیم تو تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟
بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمی کردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.
- تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟
بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالب ترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات رو تعارف کردن و گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه می کردن و می پرسیدن چی شده. سه روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون راننده ام. همسر اون خانم ازم پرسید که چرا این کارو می کنم. منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامه هایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ میشه آخریش رو برامون تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی می شناسیش؟! گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمی کنم، مخصوصاً اگه خانم باشن. گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش توضیح بدم.
- خانوادتون با این موضوع چطور برخورد کردن؟
من وقتی ازدواج کردم، سه سال بود که این کار رو شروع کرده بودم. همسرم اوایل به شدت با این کار مخالف بود. می گفت تو از حق خانوادت میزنی و میدی به بقیه. منم بهش می گفتم رزق و روزی ما دست خداست. اما قانع نمیشد. تا اینکه با هم رفتیم و سوار تاکسی های مختلف شدیم. اون روز دید که راننده ها با مسافرا چطوری رفتار می کنن. از همه راننده ها پرسیدیم که روزانه چقدر در میارن. اینطوری شد که ما یه جعبه شکلاتی درست کردیم و قرار شد من یه مبلغی رو روزانه به خونه بیارم. همسر من از اون روز به بعد نه تنها قانع شد بلکه تو این کار به من کمک می کنه. بیشتر موفقیت من در این سال ها به دلیل حمایت های بی دریغ همسرم و همدلی و همکاری ایشونه. هر شب وقتی برمی گردم خونه باهم خاطرات اون روز رو می خونیم و لذت می بریم.
- شما، رو در تاکسیتون نوشتید " لطفاً با لبخند وارد شوید". میشه برامون راجع بهش توضیح بدین.
من دیدم خیلی از مسافرا با اخم و ناراحتی وارد تاکسی میشن و با شکلات و آبمیوه و اینجور چیزام اخماشون باز نمیشه. واسه همینم رو در ماشین نوشتم لطفا با لبخند وارد شوید و تا این جمله رو نخونن نمیذارم سوار بشن! بعضیا تعجب می کنن و میگن: مگه شما این مسیر رو نمیرید؟ منم میگم: چرا میرم اما اول اون جمله رو بخونید و بعد سوار بشید. از همون جاست که استارت خنده زده میشه!
- هزینه این تاکسی چقدره و چه جوری تأمین میشه؟
تقریبا روزی 20000 تومان هزینه می کنم که میشه ماهی 600000 تومان. خیلی از مسافرا هستنکه دوست دارن تو این کار سهیم باشن. اما من همیشه می گم هزینه این تاکسی رو خدا میده. حتی اگه شما کرایه من رو میدید این خدا بوده که شما رو وسیله قرار داده تا روزی من تأمین بشه. من از مسافرام حتی یک ریال هم اضافه نمی گیرم و از هیچ کس هم توقع ندارم. حتی اگه مسافری باشه که واقعاً پول نداشته باشه من ازش کرایه نمی گیرم.
- یکی از شیرین ترین خاطراتتون رو تعریف کنید (حتماً بخونيد).
اکثر خاطرات این تاکسی شیرینه، اما الان یکی که همیشه تو ذهنم هستش رو براتون میگم. یه روز یک آقایی وقتی خواست سوار ماشین من بشه بهم گفت: من پول ندارم. من سوارش کردم و مثل همیشه پذیراییم رو شروع کردم. وقتی به مقصد رسیدیم ازش پرسیدم کجا می خواد بره و برای ادامه مسیرش بهش پول دادم. ازم قبول نمی کرد. گفت آقا من گدا نیستم. سوار یه تاکسی شخصی شدم و همه پولهام رو ازم دزدیدن، شماره حسابت رو بده تا برات پول بریزم. من گفتم اگه می خوای پول رو برگردونی، وقتی به یه آدمی برخوردی که مطمئن بودی واقعا محتاجه و کمک می خواد، این پول رو بده بهش. اون مسافر تشکر کرد و رفت. یکی از مسافرا از رفتار من خیلی تعجب کرده بود. بهم گفت آقا شما چرا این کارو می کنی؟ شما نه تنها از اون آقا پول نگرفتی و پذیرایی کردی، بلکه بهش پولم دادی! فکر نمی کنی این کار برای یه راننده تاکسی زیادیه؟ جواب دادم: خدا از یه جای دیگه می رسونه. اون آقا متقاعد نشد و معتقد بود که من دارم در حق زن و بچم ظلم می کنم. بهش گفتم همه ما رو خدا آفریده، پس خودش روزیمون رو هم فراهم می کنه. من برای خانوادم کم نمیذارم و همه امکانات رو براشون فراهم می کنم. وقتی به دم منزلش رسیدیم. گفت من کرایم رو نمیدم! برو از خدا بگیر. گفتم اگه پول نداری به سلامت ولی اگه پول داری و نمیدی هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا مدیونی، چون داری حق خانواده من رو می خوری. درسته خدا روزی رسونه، اما اون تو رو وسیله قرار داده تا خرج زندگی من تأمین بشه.
اشک تو چشماش جمع شد. گفت همین جا وایسا، الان برمی گردم. چند دقیقه بعد با شربت و شیرینی برگشت. یه پاکت بهم داد و گفت اینو تو خونه با خانوادت باز کن. تو این چندتا شعر زیباست که می خوان بهت هدیه کنم. وقتی به خونه برگشتم، دخترم پاکت رو باز کرد، توش 16 فقره چک پول 50000 تومانی بود و داخل پاکت نوشته بود: "این را من نداده ام، این را خدا به تو، خانواده ات و جعبه شکلاتیت هدیه داده است." شمارش رو از دفترچه پیدا کردم، بهش زنگ زدم و دلیل کارش رو پرسیدم. گفت: تو به من ثابت کردی که خدا وجود داره، پشت تلفن گریه می کرد. من همیشه خدا رو تو پول می دیدم اما تو به من نشون دادی که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره و همیشه همراه ماست... .
- بزرگترین آرزوی شما چیه؟
آرزوی قلبی من اینه که همه مردم شاد باشن و دستشون جلوی نامرد دراز نشه. دلم می خواد همه باهم مهربون باشن. همدیگر رو خواهر و برادر هم بدونن. همون طور که من وقتی خانمی سوار تاکسیم میشه اون رو خواهر خودم میدونم و از حقش دفاع می کنم و همونطور که آقایون رو برادر خودم میدونم و باید همیشه یار ویاورش باشم بهش کمک کنم. دلم می خواد همه همین حس رو نسبت به هم داشته باشن. اما بزرگترین آرزوم اینه که یه روز بتونم در سر تاسر تهران شعبه های تاکسی شکلاتی رو راه اندازی کنم. تاجایی که هیچکس دلش نخواد با ماشین شخصیش بیاد بیرون. مطمئن باشید یک روز این کار رو می کنم. چون بهش باور دارم و معتقدم انسان ها با باورهاشون زندگی می کنن.
- چندتا از جمله هایی که مسافراتون نوشتن و روی شما تأثیر گذاشته.
هیچ وقت خودتان را آتش نزنید، چون دیگران از سوختن شما لذت می برن.
بزرگترین اقیانوس آرام است، آرام باش تا به بزرگی برسی.
- سخن آخر.
رحمت خداوند برای همه بندگان از آسمان می بارد، مشکل نگرفتن این رحمت، از خداوند نیست، از ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفتیم! و همون طور که کوروش کبیر میگه:" باران می بارد و ظرف های خالی را پر می كند، هرگز نپرسید این کاسه های خالی از آن کیست! "
- ممنون از وقتي كه بهمون دادين، براي شما و خانوادتون آرزوي سلامتي داريم، در پناه حق.
| |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: تاکسی شکلاتی Tue Mar 06, 2012 2:59 pm | |
| 4-3 تا مسافر بودیم همزمان نشستیم تو ماشین،تا نشستیم یهو راننده برگشت عقب بهم شکلات تعارف کرد ،نگاش کردم گفتم مرسی ممنون،گفت بردار نخور،گفتم باشه برداشتم
تاکسی شکلاتی به همه تعارف کرد بعد گفت نون و پنیر رو داشبُردِ،چایی هم هست،لیوانم به اندازه هست،واسه که بریزم؟
همه داشتیم همو نیگا میکردیم گفتیم نه مرسی،بعد گفت چایی نمی خورد آب میوه هست یه چیزه دیگه هم گفت که واسه ناهارِ ولی بخواید الان میارم از صندوق میارم،پولی نیست همش مجانیه
بعد دوباره همه گفتیم نه مرسی،نفری یه دفترچه خیلی بزرگ بهمون نشون داد،گفت اینا رو میبینی اینا همش خاطراتِ مسافرایی که میاد صد و چند هزار یادداشت توشه
بعد گفتم واسه چیه؟گفت اسمِ تاکسیم تاکسی شکلاتیِ نگا کن اونجارو (اشاره کرد به یه ورق روزنامه ای که گلاسه مانند به دستگیریه ی داخل ماشین آویزون بود ) دیدمش یه مصاحبه با همشهری بود فک کنم، عکساشُ گذاشته بود
گفت این بارِ اولم نیست که 11-12 سالِ اینکارو می کنم،هر کی میاد تو ماشینم شکلات میدم بهش،صبحا صبحونه داریم،ظهرا ناهار،بعدش عصرونه (یادم نیست شام رو گفت یا نه)
جالب بود،کلا 10 دقیقه تو ماشینش بیشتر نبودم ولی بکوب همه داشتیم حرف میزدیم
گفت باید محبت کنیم به هم،باید خوش رویی کنیم،وقتی من خوش رویی کنم خدا هم راضی میشه – طرز فکر دوست داشتنیی داشت
این مطلبُ نوشتم که بگم هنوزم هستند کسایی که محبت کنند بی هیچ چشم داشتی
*پی نوشت : ظاهرا برای ثبت در کتاب گینس داره تلاش می کنه
تیکه ای از مصاحبه ی تاکسی شکلاتی با روزنامه ی ایران:
تاکسی شکلاتی مسافر هنوز معناي اين همه لطف و مهرباني را درك نكرده بود و وقتي علت را پرسيد راننده گفت: «شما الآن سوار تاكسي شكلاتي» هستيد. اين اسم را يكي از مسافران روي تاكسيام گذاشت. از سال 1378 وقتي اين شغل را براي خود برگزيدم ديدم كه من ساعتهاي طولاني عمرم را در محلههاي اين شهر بزرگ سپري ميكنم.
مجتبي ميرخوند چگيني، راننده تاكسي 39 ساله گرچه با خاطرهنويسي مسافرانش سعي داشت خاطرات را در ذهن روزگار ماندگارتر كند اما خوب ميدانست كه يك هزار و 292 دفترچه خاطرات بهانه است و او همه خاطرات يكصد و 12 هزار مسافرش را در ذهن ثبت كرده است. برخي از خاطراتش مثل تابلويي ماندگار بر ديوار ذهنش نقش بسته و او را گاه و بيگاه به آن روز كه پيرمردي تنها را سوار كرد ميبرد. در آن روز پيرمرد پس از سوار شدن به راننده گفت «من پول ندارم» او وقتي اين جمله را گفت انتظار داشت راننده رفتاري ديگر با او داشته باشد اما ناگهان راننده جوان بستهاي شكلات بهدست گرفت و گفت پدرجان آبميوه هم ميل داريد. پيرمرد كه حسابي جاخورده بود، شكلات را برداشت نفس راحتي كشيد و گفت «خداوند به تو خير عطا كند.» در كل مسير سعي كرد با پيرمرد با خوشرويي رفتار كند و او را بخنداند و بقيه مسافران را نيز با خود همراه كرد و همگي برای شادي پيرمرد تلاش كردند. وقتي روز در حال به پايان رسيدن بود و راننده قصد داشت هر چه سريعتر به خانهاش بازگردد ناگهان آخرين مسافر روبه او كرد و گفت: اگر من هم به شما پول ندهم زن و بچهات خرج زندگيشان را چه ميكنند. راننده باز هم لبخند زد و گفت «خداوند روزي من، همسرم و فرزندم را ميرساند.» سپس بسته شكلات را رو به مسافر گرفت و دوباره مسافر با تعجب پرسيد: «روزي چند بسته شكلات ميخريد؟ آيا اين كار براي شما به صرفه است؟ راننده جوان دوباره لبخندي زد و گفت: روزي 4 بسته شكلات و چند آبميوه ميخرم و آن را در كمال ميل و رغبت ميان مسافرانم تقسيم ميكنم چون معتقدم مسافران به محض ورود به خودرويم خلقشان شاد شده و كامشان شيرين ميشود و شيريني لبخند را بيشتر احساس ميكنند.
روزی یکی از مسافرانم برایم نوشته بود من امروز خيلي گرسنه بودم و با خوردن اين شكلات احساس بهتري دارم و خداوند خير و بركت به زندگيات دهد.» من كاملاً باور دارم، كمك كردن به ديگران و محبت كردن به آنها حتي با يك شكلات ناچيز روزيام را حلالتر و زندگيام را پربركتتر ميكند و اميدوارم سالهاي سال به اين كار ادامه دهم.» هدیه مسافر مسافر كه تحتتأثير حرفهاي راننده جوان قرار گرفته بود وقتي به در خانهاش رسيد گفت چند لحظه صبر كن كاري با تو دارم و مدتي بعد او با شريني و شربت پيش راننده جوان رفت پاكتنامهاي به او داد و گفت: خسته نباشيد خواهش ميكنم اين پاكت نامه را باز نكن و قول بده آن را در خانهات باز ميكني.» مرد وقتي به خانه رسيد در اوج ناباوري متوجه شد مسافر 16 چك 50 هزار توماني در آن گذاشته است و در نامهاي نوشته اين رزق و روزي زن و فرزند تو است.
این مطلب را به اشتراک بگذارید: | |
|