روزگاری بر درختی تکیه کرده بودم ، ناگهان کبوتری زیبا آمد و گفت چرا اینجا نشسته ای ؟ گفتم میخواهم
نامه ای برای یارم بنویسم . گفت بنویس!!! گفتم قلم ندارم گفت از پرم در بیار ، گفتم کاغذ ندارم گفت بر
روی پر سفیدم بنویس گفتم مرکب هم ندارم ، گفت مرا بکش و با خونم بنویس
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:32 pm
خدا وندا000!
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا000!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خداوندا000
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خدا وندا000
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر كاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را000!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیانی كه می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشك مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشك از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی000 !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتمخداوندا000
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!
چرا من روسیه باشم؟
چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا000
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی كه نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
كه نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران كاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را0
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی
کردولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد برادر شبانگاهان مستانه از
آغوش خواهر کام میگیرد نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا
می لغزد
پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم 000 !
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:37 pm
به سربازی نمی آمدم خدا کرد
نمی دانم کدام دوست دخترم دعا کرد
اگر لیلی به مجنون داده می شد
دل هیچ عاشقی رسوا نمی شد
نگو خدمت بگو دیوانه ی غم
نگهبانی زیاد و مرخصی کم
الهی خیر نبینی سرگروهبان
چرا امشب مرا کردی نگهبان
به صفر کردن تراشیدن سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتش رنگ زمینه
برادر غم مخور دنیا همینه
نامه ای نوشتم با برگ چایی
کلاغ پر می روم مادر کجایی
نامه ای نوشتم با برگ انجیر
چه سختیها کشیدم در عجب شیر
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:42 pm
خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ...
خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ...
خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش
جشن بگيري ...
خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر
مي کني به خاطرش زنده اي ...
خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوستت
نداره ...
خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ،
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:47 pm
همیشه باید کسی باشد تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانهات بفهمد باید کسی باشد … … که وقتی صدایت لرزید بفهمد که اگر سکوت کردی، بفهمد … کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری بفهمد که درد داری که زندگی درد دارد که دلگیری بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است همیشه باید کسی باشد همیشه…!
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:48 pm
پاییز میرسد... پاییز باشکوه و دلانگیز میرسد این آسمان دوباره پر از زاغ می شود قلبم ز داغ لاله رخی، داغ میشود چشمم، به قاب عکس تو زنجیر میشود باز این هوا به یاد تو دلگیر میشود
در کوچهها دوباره دوان کودکان شاد در خانهها دوباره پزان شلغم سپید در دشتها دوباره روان سیل بیشکیب از آسمان ستاره سرازیر میشود
من خسته،... ناامید،... پریشان و بیرمق سر را میان حلقه دستان فشرده...منگ بغضم میان سینه نفسگیر میشود
از یاد من نمیروی ای نازنین پدر هر چند زندگی زبر و زیر می شود
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:52 pm
در میان گونه گونه مرگ ها تلخ تر مرگی ست، مرگ برگ ها زان که در هنگامه ی اوج و هبوط تلخی مرگ ست با شرم سقوط وز دگر سو٬ خوش ترین مرگ جهان٬ -زانچه بینی٬ آشکارا و نهان- رو به بالا و ز پستی ها رها خوش ترین مرگی ست، مرگ شعله ها
حـَق با کِشيش ها بود گاليله!
زَمين آنقَدر ها هَم گِرد نيست. . .
هَر کَس که ميرَود ديگَر باز نِمي گَردد !
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
Subject: Re: شعر ها خودم Sat Jun 02, 2012 1:53 pm
به هر کس – هر جا ، کوله پشتی گرسنه اش را ارائه داد ، نصیحت بارش کردند!
کمال موشش را کرد که به جای نان به روده هایش – به روده های گرسنه اش ، نصیحت بقبولانند !
هم روده ها خندیدند .....
هم نصیحتها....
با کوله پشتی پر از نصیحت و مشتی روده ی خالی ، به راه افتاد.
تصادفا ، به گورستانی رسید که در پهنه ی ماتمبارش ، مرده ای را با قهقه خاک می کردند !
وحشت کرد ... اولین بار بود می دید که مرده ای را با خنده به خاک میسپارند!
پیر مردی رهگذر راحتش کرد ، گفت : بی خیالش .... اون که تو تابوته ، دیوونن اینا هم که خاکش می کنن ، ساکنین دارالمجانینن !
وحشت نخست جای خود را به وحشت شکننده تری داد : ترسید جنون دیوانگان بر عقلش مستولی شود...
ناگهان ، به یادش آمد که یک کوله پشتی پر نصیحت است ! خندید !...
فکر کرده بود که برای جلو گیری از تسلط جنون ، از نصیحتها کمک خواهد گرفت .
هنگامی که کوله پشتی را باز کرد ، از نصیحتها اثری ندید ....
وقلبش – چون قطره اشکی دیده گم کرده ، به تک سینه اش فرو غلطید...
بیچاره نصیحتها ! بینوا نصیحتها ! همه از گرسنگی مرده بودند.....