انجمن گروه آشیانه
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

انجمن گروه آشیانه

انجمن گروه آشیانه
 
Home:معرفی کوتاهLatest imagesSearchRegisterLog in
 انجمن گروه آشیانه به شما خوش آمد می گوید

 

 و زندگی حتای مرگ بود

Go down 
AuthorMessage
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:28 pm

  جستن ٬ يافتن ٬ و از خويشتن خويش بارويی پی افکندن

 

 اينکه يه وبلاگ داشته باشی سالی يکی دوبار به روزش کنی اصلا نفهمی واسه چی واسه کی چرا ؟ خنده داره ... اصلا مضحکه انگار يه کلبه ساخته باشی واسه تنهاييت سالی يکی دوبار جلوشو آب و جارو کنی گرد گيری کنی در حالی که در و ديوارش زار ميزنن از تنهايی از فقدان حرکت و نفس ...

   اينم شده حکايت ما ... بگذريم ... قرار نيست خودمو ثابت کنم ...قرار نيست بودنم ثابت بشه ... هم فکری شعر داستان نظريه روشنگری و .... همش چرنده يه مشت اراجيف ... وبلاگ داشتن وبلاگ نوشتن وبلاگ به روز کردن کار مهمی نيست ... همينجوريه ...دور هم ... آخرش هيچی نيست ...بايد واسه اين وبلاگ اين قالب که تو تنش زار ميزنه اين شاعران مرده اين انجمن سوت و کور يه فکری کرد .....

 

 روزنامه های دانمارک از پيامبر کاريکاتور ميکشن ...دنيای اسلام اعتراض می کنه .... ايران خوابه ! پرونده ميره شورای امنيت ايران به توهين به پيامبر اعتراض ميکنه سفارت آتيش می زنه اسم شيرينی دانمارکی رو عوض می کنه ! عجبا از اين مملکت ... تلفيقی از کمدی کلاسيک و بدبختی ! خدا رحم کنه ... از ديوار سفارت خونه بالا رفتن و آتيش زدنش ؟ نمی دونم اما فقط ميشه گفت:

 بدين روش که تو قرآن خوانی / ببری رونق مسلمانی

 اين وسطا يکی پيدا ميشه ميشينه روبروی سفارت دانمارک از چهره حضرت مريم نقاشی ميکشه ....کاش همه اينجوری فکر ميکردن ....کاش همه عقلشون ميرسيد از ديوار سفارت بالا رفتن نتيجه ای جز بدبختی واسه ما نداره ....



 

 اينقدر دير به دير آپديت می کنم که ديگه يادم رفته بود بايد از حکم بنويسم . فيلم مسعود کيميايی ... اندازه همين حرفت قد بکش .... آدما عاشق هم نمی شن بهم عادت می کنن . حرف زياد دارم از حکم ... از گوزنها تا حکم ....بگذريم .. اين سخن بگذار تا وقتی دگر ...

 

به انتظار تصوير تو اين دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟

( چند جور از اين يه جمله برداشت ميشه ؟ )

۱۴ فوريه .....بازم والنتاين ....واژه های دستمالی شده ...تکثر تنفرانگيز عشق های پوشالی... دور هم بودنای همينجوری دور هم ! به قولی از گابريل گارسيا مارکز ( البته تحريف شده يا درست ترش به روز شدش !) :

هيچ کس لياقت عشق ورزيدن تو را ندارد و آن کس که دارد خب ... وجود ندارد !

تازه گی ها به اين نتيجه رسيدم ..به اين نوشتار و گفتار به اين نوع تفکر ...که به قول نيچه هيچ چيز لياقت اين را ندارد که حتی بهش فکر کنی .... يعنی اينجوری بهترم ..بهتره ... سبکترم ...زيادی تلگرافی شد حرفام ..به هر حال آن کس است اهل بشارت که اشارت داند ...

 اما قطعه شعری کوچک ...از شاملوی بزرگ ...نمی دونم برای کی برای چی ...همين جوری اصلا برای خودم ....مگه ما آدم نيستيم گاهی يه شعری کلامی به خودمون تقديم کنيم ؟!

 

از ياد مبر

که ما

- من و تو -

عشق را رعايت کرده ايم

از ياد مبر

که ما

- من و تو -

انسان را رعايت کرده ايم
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:31 pm

دست بردار از اين

در وطن خويش غريب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گويد

که دروغی تو دروغ

که فريبی تو فريب

 

م . اميد
------------------------------------

ماه رمضان شد می و ميخانه برافتاد

عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد

افطار به می کرد برم پير خرابات

گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد

 



 

hmpr
---------------------------------------

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آيی

 

نيمه شعبان هر سال برای من ياد آور خاطراتی روشن و آفتابی است ... يه جور خاطره خوش قديمی .. 

 

هميشه نوشتن در مورد مسايل مذهبی واسه جوونای امروزی سخت بوده ..يعنی برداشت های عجيبی از اين تيپ نوشته ها ميشه .. اما خب دست خودم نيست ..هر چند همه اماما واسه خودشون امام بودن وشايسته احترام ...اما خب من از اولش نه زياد از مردونگی علی چيزی فهميدم نه زياد از حکايت نهضت کربلا چيزی دستگيرم شده  ... يعنی تقصير خودم بوده ... ما حق داريم بين امامامون در عين اينکه واسه همشون احترام قائليم يکی رو بيشتر دوست داشته باشيم  ... يکی امام رضا رو بيشتر دوست داره يکی امام علی رو يکی امام حسين يکی هم مثل من حضرت مهدی رو ...هميشه از قم و جمکران فقط دومی رو دوست داشتم...حس عجيب و مقدسش برام هميشه به ياد موندنيه ...



یاد سالها قبل افتادم .. وقتی دوران راهنمايی یک مدرسه مذهبی می رفتم و به ضرب و زور نمره و امتياز مجبور بوديم بدون اينکه معنای جملات عربی رو بدونيم قرآن روحفظ کنيم .. من هم دو جز از قرآن رو طوطی وار حفظ کرده بودم ... همون روزا به خاطر علاقه قلبی خودم دعای عهد رو که مربوط به امام زمانه با معنی فارسی حفظ کردم و هر روز می خووندم ....

نمی دونم واستون پيش اومده يا نه ... امتحان پايان ترم دانشگاه که ميشه وقت توزيع ورقه سوالات اگه سرتون رو بالا بگيرين و نگاهی به بقیه کنيد هر کی داره زير لب چيزی ميگه ...دعايی ...سوره ای ... التماسی .. برای موفقيت تو امتحان .. حالا بعد سالها ديگه چيزی از اون دو جز قرآن يادم نمونده که منم لبام مثل بقیه بجنبه ... اما خط به خط و کلمه به کلمه دعای عهد يادم مونده و قبل از امتحان اونو می خوونم ... تا در همون کمترين لحظه ای که من و امثال من خدا به يادشون مياد دست خالی نباشم ... 

اما جمکران هنوز برای من جمکران است با همه خاطرات کودکی و خرافات و چاه نامه هايش که هر روز پر ميشود از خط آدمايی که گاهی دنيا براشون تنگ میشه حتی تنگ تر از دل های پر حاجتشون ...

حتی اگه صدا و سيمای ارتجاعی ايران يه شب مهتاب شاملو را با صدای جادويی فرهاد روی تصوير جمکران و سپاه و قم و در و ديوار پخش کنه ... هنوزم اگه ياد ايام شجريان رو تصوير جبهه و جنگ و بسيج پخش شه ... هنوزم اگه برای ترويج و تجويز تفکرات عهد تير کمون سنگی همه مقدسات دينی و باورهای نسلهای دور به گند کشيده بشه ... حتی اگه از مصلح کل که جهان حضورش را تشنه است به نفع ارتجاع و توتاليتریسم خرج بشه .... حتی اگه همه اينا باشه من همه باورهامو دو دستی می چسبم و پرستش می کنم ...

موعود ... مهدی ....حجت ... صاحب الزمان ... و صد تا اسم عربی همه يکی هستن ...يعنی همون سوشيانت ... يا همون مسيح ... همونی که وقتی مردم  از تحجر و دشمنی دنيا رو به گند کشيدن .. وقتی دوستی ها افسانه گشته تازه صداش میزنن که شايد سوپرمن شود و رنگ تازه بزند بر بد رنگی دلها ... نميدونن که همين روزا هم اعتماد کالايی شده ناپیدا و دوست داشتن واحساس را به اين سادگی به دلهای ديگران راه نيست . اين روزها اگر کسی را به دل دعوت کنی روح بی اعتماديش پايه های دوستی نداشته ات را خرد می کند ...

 اما برای من يکی که نيمه شعبان حکايت ديگری است ..تولد اميد و فردايی روشن که اگر ظهورش را نبینيم عزم ديدارش خود ديدن است . آرزوی روزی که کمترين سرود بوسه است و هر انسان برای ديگری برادری است  ... نه روزهايی که هر برادری برای ديگری از انسان هم کمتر است .. برای روزهايی که قلب برای زيستن کافی است ... حتی اگر من نباشم و نبينم ...از اعجاز اين نيمه شعبان همين بس که خواستن فردا و دوست داشتن روزگار کمترين صلت برای سوته دلان اين روزهای دلگير است ..



 

ميگن يه روز يکی ميبينه جايی بزن بکوبه ... ميره جلو وشروع می کنه به بزن برقص .... ازش ميپرسن  اينجا چيکار ميکنی ؟ ميگه من فاميل عروسم ! ميگی آخه اينجا جشن تولده نه عروسی‌!!!!

شايد اين حکايت خود ما باشد .. شب نيمه شعبان مهمان پسرخاله هايم بودم . شب ساعت ۱۱ صدای بزن بکوب ميومد ما هم پا شديم رفتيم قاتی جمع ... بعد چند دقيقه که دنبال عروس دوماد ماجرا گشتم تازه فهميدم رسمه هر سال نيمه شعبان اونجا يه جشن حسابی ميگيرن.. با ارکستر و ساز و آواز و بزن برقص و سالاد و سس فرانسوی و يه سری مخلفات ممنوعه !!! واقعا خوش به سعادت اونايی که جشن ازدواجشون اين شب روياييه ... البته ما که تولد رفته بوديم !!!

در ضمن اين جشن تازه فهميدم که ما چقدر بدبختيم ...و جوونای ما چقدر عقده های فروخورده دارن که موندن از کجا تخليه کنن...آزادی و شادی را از رخنه های اين ديوار های سنگی پيرامونمان تنفس می کنيم ... هنوز راه شادی کردن و شاد بودن رو ياد نگرفته ايم ... در اين رابطه بعدها اگر مجالی باشد بيشتر خواهم نوشت ...

همين چند وقت پيش بود که اعلام شد مقامات دوبی تصميم دارن بزرگترين پيست اسکی جهان را در وسط اون بيابون گرم دوبی بسازن .... اونم فقط واسه جذب توريست ... و باز همين چند پست قبل من از اسماعيل نوشتم ... خواننده وطن فروشی که ۴۰۰ هزار دلار گرفت و آهنگی در وصف دبی خواند .. از قاچاق دختران ايرانی به دوبی برای کار در کافه ها و بارها و کازينوهای عربی نوشتم ... دخترانی که در سودای خام بهشت آرزوهای کودکی شرافت و نجابتشان را بر باد دادند ...

آره همين تازگی ها بود ... و حالا وزير خارجه امارات عربی در جلوی چشم سران کشورها و از تريبون سازمان ملل متحد ايران را متجاوز می داند و سه جزيره ايرانی را از آن امارات می داند و در کمال بيشرمی تا می تواند نام جعلی arabian gulf  را بر زبان می آورد ...از آن سو مقامات دوبی بيان کردند که می خواهند عجايب ۷ گانه جهان را به شکل کاملا مدرن در دبی بازسازی کنند . و ما هنوز به هتل داريوش توی کيش می باليم که اگر توريست در آن پر نمی زند در عوض  در ها و ديوار و سيستم های رفاهيش در ايران بی سابقه است .



کاش کمی می فهميديم ايرانی يعنی چه و سرمايه داران ايرانی می فهميدن غرور ملی يعنی چه تا وقتی سرمايه ايرانی از دبی بيرون بياد اقتصادش فلج بشه ... کاش مسافرای ايرانی می دونستن رونق خطوط امارات از وجود اونهاست تا رنج تحقير به جان نپذيرند ...

 

بعد از تحرير :

اگه مناسبت مطالب ۳ ٬ ۴ روزی عقبه... به خاطر گرفتاری های آخر تابستونمه ... انتخاب واحد دانشگاه...... با خوش شانسی محض ۲۴ واحد در ۳ روز شد  ... از اون ور جمع بندی کلاس ها و کارهايم در شهريور ماه مزيد بر علت شد ...اما خب ديگه امروز اين فرصتو پيدا کردم ... در پست بعدی هم از سينما خواهم نوشت ......

 

 

hmpr

 

 
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:35 pm

 

۹ شهريور سالمرگ فرهاد مهراد پرچمدار ترانه نوين ايران زمين 

 

با صدای بی صدا

مث يه کوه بلند

مث يه خواب کوتاه

يه مرد بود

يه مرد ...

 

 ۹ شهريور سالمرگ فرهاد مهراد .... خواننده ای که در عصر از خود بيگانگی ٬ مخاطبش را خوب شناخته بود ... در دوره ای که عشوه و غمزه ٬ سرجهازی موفقیت برای هر خواننده بود از کليشه های تکراری و رقت بار فاصله گرفت و راهی ديگرگونه در پيش گرفت : احترام به شعور و ذهن و گوش مخاطب ..از گيسوی کمند يار و رنگ چشاش و خال لبش !!! فاصله گرفت و از جمعه های خونين گفت ..از کوچه های باريک و خونه های تاريک ...

 فرياد اعتراض را در ترانه مردی می بايست ... شير آهن کوه مردی از اين گونه عاشق که جسارت اعتراض به وضع دوران کمترين ويژگيش باشد و حبس و بازخواست و مواخذه کمترين جزايش ....و فرهاد اين وظيفه را به جان پذيرفت و پرچم ترانه را بر دوش کشيد ...

 جمعه وقت رفتنه

موسم دل کندنه

خنجر از پشت می زنه

اون که همراه منه

داره از ابر سياه خون می چکه

جمعه ها خون جای بارون می چکه

 

 اما در کنار هشياری و آگاهی و تلاش برای بيداری مردم رخوت زده ٬ فرهاد از عشق هم می خواند ..از سقفی اندازه قلب من و تو ...

زير اين سقف با تو از گل

 از شب و ستاره  ميگم

از تو و از خواستن تو

میگم و دوباره ميگم

زندگيمو زير اين سقف

 با تو اندازه می گيرم

گم ميشم تو معنی تو

معنی تازه می گيرم

 

شبانه های شاملو با موسيقی منفرد زاده و صدای فرهاد شنيدنی تر شده بود ....

 

يه شب مهتاب

ماه مياد تو خواب

منو می بره

کوچه به کوچه

باغ انگوری باغ آلوچه

.

.

.

از صدا افتاده تار و کمونچه

مرده می برن کوچه به کوچه

 

 هنوز وقتی از بلوار کشاورز گذر می کنم و از کنار کافه کوچينی می گذرم ياد کودکانه می افتم . با چيزايی که زمستونو سر می کنم ... بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب ... بوی عيدی ... بوی توپ ..  بوی کاغذ رنگی ...

 

گرم و زنده بر شن های تابستان

زندگی را بدرود خواهم گفت

 

فرهاد کم مصاحبه می کرد و شعارش اين بود که همه حرفهايم را در ترانه هايم زده ام و چه تريبونی بالاتر از ترانه که جلوه گاه انديشه باشد .. تا شايد سالها بعد کسی گوش به ترانه دهد . نه هر ترانه ای ... بلکه ترانه ای در ستايش عشق ٬ وطن و در ستايش انسان که همانا دشواری وظيفه است .

 

رستنی ها کم نيست

من و تو کم بوديم

خشک و پژمرده و

تا روی زمين خم بوديم

گفتنی ها کم نيست

من و تو کم گفتيم ....

 



 

 نوشتن از فرهاد در سالمرگش برايم به عنوان کسی که عاشق ترانه هايش بودم يا به عبارت درست تر با ترانه هايش عاشق شدم به نوعی اجتناب ناپذير بود .. مثل شاملو ... مثل شريعتی ...هنوز همه لحظات گذشته در ذهنم رژه ميرود ... اولين بار گوش دادن برف ... سوت زدن ملودی های جمعه و شبانه و خيلی چيزهای ديگر ... و از همه مهم تر ترانه ی آوار که بدون شک پر خاطره ترين ترانه ی عمرم بوده و هيچ ترانه ای را به اندازه اش دوست نداشته ام و هيچ ترانه ای را به اندازه اش نشنيده ام ...

 

آوار

 

تو هم با من نبودی

مثل من با من

و حتی مثل تن با من

تو هم با من نبودی

آن که می پنداشتم بايد هوا باشد

و يا حتی گمان می کردم اين تو

باید از خيل خبرچينان جدا باشد

تو هم با من نبودی

.

تو هم از ما نبودی

آن که ذات درد را بايد صدا باشد

و يا با من ٬ چنان هم سفره ی شب

بايد از جنس من و عشق و خدا باشد

تو هم از ما نبودی

.

تو هم مومن نبودی

بر گليم ما و حتی در حريم ما

ساده دل بودم که می پنداشتم

دستان نا اهل تو بايد

مثل هر عاشق

رها باشد ...

تو هم از ما نبودی يار

ای آوار

ای سيل مصيبت بار ...

 

سايت رسمی فرهاد مهراد

 

 

hmpr
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:39 pm

 

 

 

 

سوم شهری ور سالمرگ م . اميد ( مهدی اخوان ثالث )

شاعر حماسه در سرزمين دلهای زمستانی

های اميد .... ناز شستت خوب خواندی...کاش می ماندی

 

 

ما چون دو دريچه ، رو به روی هم
 آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
 هر روز قرار روز آينده
 عمر آينه ی بهشت ، اما ... آه
 بيش از شب و روز تيره و دی كوتاه
 اكنون دل من شكسته و خسته ست
 زيرا يكی از دريچه ها بسته ست
 نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
 نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

 

 

 hmpr
-------------------------------------

 

غم اولتان بود

عشق آخرتان باشد

ما را در غم خود شريک ندانيد

که سياه پوش ماجرای ديروزيم

 

hmpr

 
--------------------------------

  با حافظ شعر را شناختم و با خيام دل سپرده ادبيات شدم . نه از آن نوع کتاب های مدرسه ای که ز دلبرم که رساند نوازش قلمی .... بل از آن چیزی که خواستنش می طلبيد نسل امروز را .... از واعظان کين جلوه در محراب و منبر می کنند ... از گر می نخوری طعنه مزن مستان را ...ديگه ادبيات از نوع کلاسیک و کهن تنها دلمشغوليم شده بود.

 تا اينکه رفتيم کلاس بالاتر و درس تازه تر .... اسم های جديد می شنيدم .سهراب ...اخوان ....مشيری ...اما خبری از اسمت نبود ... صدايت را هنوز درک نکرده بودم ....باری .....سهراب شد تابوی شعرهايم و با او از پله شک بالا رفتم تا ته کوچه شک ..مسافر حجم زمان شدم در شهری که گم شده بود.بعد مشيری و حديث کوچه و دلاويزترين ...فروغ و اخوان را نفهميدم تا به حميد مصدق رسيدم ....وای باران ...شيشه پنجره را باران شست .... سهراب بايد کمی جا باز ميکرد برای مهمان جديد .... حديثم شده بود : گه دلم پيش تو گاهی پيش اوست / رو که در يک دل نمی گنجد دو دوست ...

 تا اينکه برای اولين بار شنيدم نامت را ...الف . بامداد ...احمد شاملو ...آيدا ..آينه ..ابديت .. نمی شناختمت ..فقط خوانده ام گه گفته ای : عرفان سهراب را باور نداری ... و اين يعنی دست اندازی به باورهايی که ساخته بودم و گوينده اين حرفها را در دلم کمترين جزا قهر و غضب بود ...

دوباره خبرساز شدی .. جايی خواندم گفته ای : فردوسی اگر جای چند هزار بيت شعر خشت بنا می کرد کار مفيدتری برای تاریخ ايران کرده بود .. ديگه داشتی لجمو در می آووردی !!! طرف کتابا و شعرات نمی رفتم ...اصلا قبولت نداشتم ! می گفتم : ۱ آدم مغرور از خود راضی ... وقتی نقدتو بر کتاب سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی خوندم که از محبوب ترين کتابای من بود چهار شاخ موندم !! نوشته بودی : نويسنده نتونسته بگه در اين داستان چی ميخواد به من بگه !! عجب !!‌ ديگه داشتی برام منفور می شدی ...

 تا اينکه جايی خوندم :

   سلاخی می گريست ... به قناری کوچکی دل باخته بود ....

  مثل يه حس عجيب که آدما که در توصيفش ناتوان می مونن و  لاجرم اسمشو ميزارن تولد دوباره  بود..اصلا قابل وصف نيست به فکر فرو رفتنم زير اين طاق کبود در شهری به نام تهران .... بد تلنگری زدی به دريچه ذهنم بامداد !!



 باز گذشت و گذشت تا روزی شنيدم نشريه ای منتشر می کرده ای به نام خوشه ... و باز شنيدم که در رثای فروغ شعر گريسته ای و در فقدان و مرگ سهراب يک شماره نشريه ات را به مطلب در باره او اختصاص داده ای و در نبودش تعزيتی با قلم آورده ای ..  خجالت می کشيدم که درباره ات زود قضاوت کرده ام .... ماجرای تصحيح ديوان حافظ و تسلطت بر ادبيات کهن ...کتاب کوچه که در برابر اين کار عظيمت زبان لايق تحسين نيست ...

حالا ورق برگشته بود ....همه دلمشغوليم بامداد بود وقتی آزادی را تصوير می کرد ... ميدان انقلاب .. کتابی کوچک ..به نام دست به دست ... نوشته ويکتور آلبا ...ترجمه احمد شاملو...يک نفس خووندمش ..بسکه با رمز واژه ها آشنايی ... آيا باز هم تاس زندانی شش می آورد ؟



 برای اولين بار که صدايت را می شنيدم از وارطان می گفتی ... می خواستی که هم صدا با تو سخن گويد ... وارطان که قلم در برابر تيغ سانسور تاب نامش را نداشت نازلی شد!...اما باز سخن نگفت...گل داد و مژده داد زمستان شکست و رفت ...



 نه اشتباه کردم ....سالهايی دورتر که نامت را نمی دانستم ..وقتی هنوز مدرسه هم نمی رفتم که با قلم فرياد زدن ياد بگيرم ... همان روزها بود که نواری هديه گرفتم ... يادگاری برای زادروز تولد کودکی که بايد مسير ميديد تا پوينده راه شود .... خروس زری پيرهن پری .... روزهای کودکی ... گرگم به هوا ....دنبال بازی لای درختها توی جنگلهايی که حالا ديگر جنگل نيستند .... کارگاه صافکاری ماشين شده اند... پيشکش ماشينيزم يه دنيای کودکان امروز ....راستی کودکان امروز هم برای خروس زری دعا می کنند که گول آوازهای آقا روباهه رو نخورد:؟

 ای خروس سحری

 چشم نخود سينه زری

 پيرهنت از پر زر

 پر دمت لاجورد

 خلعت زر به برت

 تاج ياقوت به سرت

 اگه خواستی ببينی چاکرتو

 در آر از پنجره بيرون سرتو

 

 يعنی خروس زری هنوز يادش مونده که :

  روباهه دمش  درازه

 حيله چی و حقه بازه

 تا چشم به هم بذاری

 می بينی که سر نداری

 

 گذشت تا به مسافر کوچولو رسيدم  ...با اون نقاشيای قشنگ .... با اون زبون ساده .... ترجمه کرده بودی يا داستان شبانه های خودت بود بامداد ... که اينقدر لحنش آشنا بود ؟

 از آهنگ های فراموش شده گفتی ... اولين کتابت که گفتی سزاوار سوختن است ....نديدی آن همه کتاب را که اگر کتاب تو مستوجب آتش بود پس آنها را فرجام چه بود؟

 در عصر عشق های فانتزی ... در تکثر نفرت انگيز علی بی غم ها .. در عصر جاهل و رقاصه از هوای تازه گفتی ... و ترا سر گفتن از کدامين درد بود بامداد ؟

 در ميان ترانه های پوشالی ... ميان صدای آوازه خوان مست که می خواند  : ای قشنگتر از پريا ..تنها تو کوچه نريا ..بچه های محل دزدن ... عشق منو می دزدن !!! آره همون وسطا بود که صدايی خسته و معترض فرياد زد : کوچه ها باريکن / دوکونا بستس / خونه ها تاريکن / طاقا شکستس / از صدا افتاده تار و کمونچه / مرده می برن کوچه به کوچه .... تو بودی يا فرهاد ؟ يا شايد اسفنديار منفرد زاده؟ اصلا فرياد تو از حنجره ای خسته اما آگاه بود ..... درود بر هر سه شما که نبض زمان را شناخته بوديد....آری ...رسالتت را خوب شناخته بودی شير آهن کوه مرد ... خوب ميدانستی کجا وقت رفتن است و کجا مجال گفتن .... آه از مردمانی که خوابشان سنگين بود و هست و نشنيدند صدايت را .... ( مردمانی که باز در زير تيغ سانسور نامردمان شدند !!‌) ... در آستانه از هوا و آينه ها گفتی و ترانه های کوچک غربت آواز بزرگ آشنايی ها بود .... شمشير آبايی و دختران دشت ... مختومعلی و وارطان ...

گذشت و گذشت تا به آيدا رسيدی  ... آيدا ليلی ات نبود .. شيرينت نبود .... شايد اين غزل صلت قصيده هايت بود .. اما نه .... وجدان بيدارت بود ... در اين مجال بيرحمانه اندک به او تکيه کردی و سنگ صبورت شد .... آيدا در آينه ...آيدا ٬ درخت ٬ خنجر و خاطره .. و کتابهايت کمترين صلت استواريهای او بود ...

 و دن آرام و درها و ديوار بزرگ چين و ابراهيم در آتش و مدايح بی صله ....آری ... صلت اين هشياری ها جای ديگری پيشکش می شود ...جايی درست در حافظه تاريخی که گفتی ما نداريم ....

 از منزلت تا امامزاده طاهر راهی نبود ... اما وقتی به امامزاده رسيدی يک پايت همراهت نبود ... جا گذاشتی در بيمارستان ايرانمهر ... و چه خوب نوشت برايت سيمين بانوی شعر ما : عزيزتر از جان احمد / دويدن تو با پا نيست / با پای شعر ره می پويی / نگو که پای پويا نيست ....



نه جانباز بودی نه شهيد ... اما در گورستان تاريک خوانده بودی زيباترین سرودها را برای مردگانی که عاشقترين زندگان بودند.....از خواب و بيداری شهيدای شهر گفته بودی بامداد هميشه بيدار .... اون روزا ٬اگر بعد از بمباران های شبانه جبهه ها سرکی به کلبه پر از رونق و صفايشان می کشيدی از آن ضبط کهنه که نصف دکمه هايش کار نميکرد و بايد برای عقب و جلو بردن نوار ٬ کاست شکسته را با انگشت يا پيچ گوشتی  ( اگر بود ! ) می چرخاندی می شنيدی که صدای ضعيف گيتاری می آمد :

 يه شب مهتاب

ماه مياد تو خواب

منو ميبره کوچه به کوچه

باغ انگوری باغ آلوچه ....

 

فروغ می گفت از تو تاثير گرفته و سهراب فروتنانه تحسينت ميکرد .... نيما هم که .... راستی شاگرد ارشد ! استاد بامدادان شدی !!! کوير رو ميخووندم ... از شريعتی ... آخرش که رسيدم ديدم برای تو نوشته ... از بيداريت گفته ..از بودنت و خواستنت ....

 

خيلی مونده تا حافظه تاريخی ما سر جاش بياد  و قدرتو بدونيم .... هنوز خيلی راهه تا اونجا که ديگه دست از مرده پرستی برداريم ...

 

 

بعد از تحرير :

اين چند روزه حسابی گرفتار بودم ....اما نمی شد از شاملو ننوشت ... اونم در آستانه سالمرگش ...همه جا بحث گنجی و تجارت جهانی و ترکش های بعد از انتخاباته ... ديدم همه حرفها رو شاملو گفته ...بامداد گفته از اين بازيهای روزگار .... و من که در اين جور موقعهای دلگيری جز حافظ و شاملو و شريعتی و فرهاد نمی شناسم ... .. يادش گرامی .... روحش شاد ٪
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:42 pm

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی‌ماند ...
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است
              

  احمد شاملو
-----------------------------------------------------

 

بعد از تموم شدن  امتحانای پايان ترم دانشگاه و رهايی از اين دوئل خودخواسته اما هفت خوان ناميمون و ناخواسته!!! فرصتی شده که بشينم و چند تا کتاب بخوونم ....اين وسطا تو اين هيرو ويری با سيد حسن حسينی و هنرش و شعرای قشنگش آشنا شدم.....با مجموعه براده ها که نه مثل کاريکلماتورهای پرويز شاپور و نه مثل جملات کوتاه جواد مجابيه .... شعراش خيلی دلنشينه و اگه يه بار هر شعرشو بخونيم سريع به حافظه سپرده ميشه......

 

 هنر به نردبان شبيه تر است تا آسانسور . وسيله بالا رفتن است بالا برنده نيست

 

 هنرمند با ميوه درخت يک فرق بيشتر ندارد . ميوه وقتی رسيد می افتد هنرمند وقتی افتاد می رسد

 

 یک شعر بد مثل یک عطسه بلند ممکن است توجه ديگران را جلب کند ولی تحسين کسی را بر نمی

 انگيزد

 

شاعری رفت به ده

برکت از گندم آبادی رفت

کدخدا شاعر شد

 

 

شاعری خانه نداشت

در خيابان خوابيد

شهرداری سر ذوق آمد و

اقدامی کرد

 

جمع در باره اثبات وجود ازلی گپ می زد

ژنده پوشی طلب برهان کرد

شاعری شعری گفت

عاشقی آه کشيد

عارفی هوهو کرد

تاجری دسته چکش را رو کرد

 

سالکی خسته به دنبال حقيقت می رفت

در مجاری اداری

گم شد

 

 

عارفی وارونه حس ميکرد

و کرامات غریب هم داشت

مثلا طشت طلا را

لگن مس ميکرد

 

 

 نميدونم چرا اينجوری شد... خيلی خشک و رسمی ... شايد چون به قول فرهاد : شنبه روز بدی بود. روز بی حوصلگی .. وقت خوبی که ميشد غزلی تازه بگی ..تازه دارم هم فرم روزگار ميشم.. ديدم داره واقع گرا تر ميشه...دارم ياد ميگيرم آدما نميتونن و نبايد همونی باشن که من تو ذهنم ساختم....بيخيال دوستان شرح پريشانی من گوش کنيد بی خيال تو هم با من نبودی بيخيال فرهاد بيخيال شازده کوچولو .. بيخيال به راستی که صلت کدام قصيده ای ... بيخيال عاشقانه های شاملو.... بيخيال شبانه ها...  بيخيال دنيايی که واسه خودم ساختن و نقش هايی که به آدما تو بازی اين دنيای خود ساخته دادم..اصلا بذار منم بيام بيرون از اين دخمه فکری نفس بکشم ...بشم مثل بقيه ....به قول دوستی : خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو...آره ديگه بسه ناليدن از روزگار که اگه اينجوری ميشد چه خوب بود و ..... ديگه وقتی ميشنوم اشک رازی است لبخند رازی است عشق رازی است اشک آن شب لبخند عشقم بود قول ميدم ياد چيزی نيفتم .. بيخيال هر چی بوده و نبوده ... پست امروز هم يه نشونه واسه اين بيخيالی...

-----------------------------------------



خوشحالم ...خوشحالم از اينکه بهانه ای پيدا شد تا به خيابان ها بريزيم .... بزنيم و برقصيم و شاد باشيم بی آنکه کسی بگويد : هويت و فرهنگ بر باد رفت ....اصلا شادی جزو همين هويت ماست .

چقدر دلم می گرفت وقتی می ديدم در کشوری مثل ايتاليا يا فنلاند مردم به خيابان ها می ريزند و تا می توانند به هم گوجه و تخم مرغ پرتاب می کنند . چند ساعت ميزنند و ميرقصند و مهربان می شوند و از همه مهمتر شادند ......و اين شادی به اونا شوق زندگی ميده ...

چقدر دلم می گرفت وقتی می شنيدم در اسپانيا تعداد جشن های ملی از تعداد روزهای سال بيشتر است ....

چقدر دلم می گرفت وقتی می فهميدم در چين هر سال مردم کارناوال شادی دارند و ما اين جا هر سال کارناوال مشکی پوشی و سينه زنی و گريه و زاری.... جايی که روز تولد امامان هم تلويزيون برنامه ای جز روضه و فيلم های سينمايی ۱۰سال پيش ندارد .

اما چهارشنبه شب .... اينجا جای ديگری شد.....بهانه ای لازم بود تا ما هم نشون بديم هرچند قدرت شادی کردنو از ما گرفتن اما هنوز ما هم شوق زندگی داريم ....شبی که همه با هم آشنا بودند.....هر جا که می رفتی غريبه نبودی.... شبی که انگار آدما نمی تونستند نخندند و همه انگار با هم مهربانتر شده بودند.....

... و تبسم را بر لب ها جراحی می کند
و ترانه را بر دهان....

مردم قدر موقعيت را دانستند و اين پايکوبی رو به صحنه سياسي و شعار و اعتصاب تبديل نکردند تا همين يک شب هم ازشون گرفته بشه...( حداقل جاهايی که من بودم کسی دنبال شعار دادن و هخا و اهورا و اين جور احمق ها که نميدونم بعضيا چطور حرفاشون رو باور می کنن نبودن ...البته تا احمق در جهان است مفلس در امان است !!! )

مردم تا می تونستن به هم درس شادی دادن و اين بزرگترين درس بود ...بعضی ها نخورده مست بودن و از در و ديوار بالا می رفتن ... مگه چه اشکال داره ما که گريه و زاريمون تو روضه ها ساختگيه حداقل شاديمون راست و صادقانه باشه...چه اشکال داره يه شب رو واسه خاطر دلمون شاد باشيم و از قالب هميشگی و روزمرگی کسالت بار بيرون بيايم ... اصلا ما هم واسه خودمون يه پا بالماسکه داشته باشيم !!!! اونقدر عوض شيم که هيشکی باورش نشه که ايني که رو سقف ماشين می رقصه همونيه که تو اداره اخموترين کارمنده !!!

اين که گفتم ما ملتی هستيم که دنبال غميم و حرف محرم زدم نه اين که سينه زنی نباشه...نه...منظورم اين نبود....محرم در جای خودش خيلی هم از نظر ساخت معنويت وجودی انسان مفيده ...البته اگه تو شبای محرم دنبال مقاصد ديگه نباشيم.... اما ما که تو روز شهادت يکی از امامامون کارناوال غم راه ميندازيم چه اشکال داره که تو روز تولد يکی ديگه از همين اماما ( مثلا روز نيمه شعبان ) کارناوال شادی داشته باشيم.....حتما اين ديالوگ رو تو فيلم فرش باد شنيديد: ما ايرانيا تو عزا هممون دکترا داريم ...اما تو شادي ديپلم هم نداريم....

..... چه اشکال داره تويی که گوشه وايستاديو داری به بزن و بکوب ما نگاه می کني و در دنيای فلسفيت مارو به خاطر ديوونه بازيامون سرزنش ميکنی بدونی که انسان بدون شادی می پوسه و البته ديوانگی هم عالمی دارد...

....چه اشکال داره که تويی که مجلس عروسی رو احمقانه ميدونی و تو دنيای ساختگيت هيچ توجيهی برای اين پيدا نمی کنی که چرا يه عده آدم ناشيانه خودشون روتکون ميدن و احساس شادي ميکنن خودت يه روز بری وسط گود ؟؟
... چه اشکال داره که يه روز رباعيات خيام رو باز کنی تا ببينی که خوش باش دمي که زندگانی اين است ...

ديگه بسه... از اون افه روشنفکريت بيرون بيا ....تو اون دنيای تاريک کسالت بارت راز هستی رو پيدا نمي کنی... راز هستی همين جاست.....بين آدمايی که دور و برت شادن حتی بدون هيچ دليلی ....شايد اون پيرمرد روستايي كافكا و نيچه و هرمان هسه و سارتر نخونده باشه اما از تو بهتر راز هستي رو فهميده .... بزرگترين برهانش براي شادي ، شاد بودن باقي آدماست... واسه همينه كه زندگي رو با تمام وجود دوست داره حتي با بدبختيهاش.....



شاد بودن هنر است
شاد كردن هنري والاتر
ليك هرگز نپسنديم به خويش
كه چو يك شكلك بي جان شب و روز
بي خبر از همه خندان باشيم
بي غمي عيب بزرگيست كه دور از ما باد
شاد بودن هنر است
گر به شادي تو دلهاي دگر گردد شاد


کلمات کلیدی:
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:46 pm


نتها تنها شدند

وقتي كه بي تو

تنها نتها شدند موسيقي خيالم
--------------------/--٢/٢/////-----------

حدود يک سال و نيم پيش بود که من هم تصميم گرفت وارد دنيای سايت ها نويسی بشم.
شايد به جرات بتونم بگم اون موقع هيچ هدف خاصی از وبلاگ نويسی نداشتم ... اما مدتی که گذشت وبلاگ برايم دفتر شعر شد..شعرهايم را در وبلاگ مينوشتم و بقيه ميخواندند و پيام ميگذاشتند : وبلاگ خوبی داريد ...به من هم سر بزنيد....!!!! شرط ميبندم اصلا نميخوندند که چی نوشته ام که بخام وبلاگ خوبی داشته باشم.....!!!!! اما بعد از يک مدتی از اين چرخه باطل زده شدم . وبلاگ نويسی چيزی به من اضافه نميکرد که مشوق راهم باشد...و اينطور بود که حدود ۱ سال چيزی ننوشتم و وبلاگ تقريبا تعطيل بود.....اما تو اين يکی دو ماه اخير وبلاگ از دفتر شعرم تبديل شد به دفتر بيقراری ها...نگفته ها و نوشته های تنهايی....اصراری هم نداشتم و ندارم که کسی بخووندشون...چون از افکار بقيه سر در آووردن کار سختي است...
ياد دوران دبيرستان افتادم....اون موقعها درسی داشتيم به نام حسابان که درسهای مثلثات و مشتق و انتگرال و ازين چيزا بود....يه روز معلم اين درس حدود ۳۰ تا فرمول عجيب و غريب از مثلثات نوشت و گفت همشونو حفظ کنيم....بچه ها مشغول از بر کردن فرمولا شدند و من ته کلاس کوچه فريدون مشيری را ميخووندم!!! وقتا کلای تعطيل شد من که از ذوق حفظ کردن شعر کوچه سر از پا نميشناختم يه نفس از اول تا آخرشو برای دوستی نازنين که از قضا از بچه درس خوونا هم بود خووندم.....وقتی شعر تموم شد با نگاهی عاقل اندر سفيه نگاهم کرد و گفت : اگه اون فرمولای مثلثاتو حفظ ميکردی بهتر نبود؟ اين چرنديات چيه ميخوونی !!!!!!! و من حرفی برای گفتن نداشتم...جز اين که ديگه هيچوقت براش شعر نخووندم...( عجيب اين که همين همکلاسی با اون همه درس خووندنو فرمول حفظ کردن نتوانست وارد دانشگاه شه.....) يا هيچ وقت يادم نميره که وقتی با شور و شوق برای دوستانم از سهراب سپهری می خواندم می گفتند سهراب کسی بوده که وقتی قرصاشو نمی خورده اين چرندياتو مينوشته !!!! هيچ لحن طنز و شوخي هم در حرفاشون نبود...جدی ميگفتن...حالا هم وقتی تو اين روزا برای کسی از شاملو ميخوونم با بی تفاوتی نگام ميکنه و ميگه برو فکر نون باش که خربزه آبه!!!! و اين توان با بقيه بودنو از من ميگيره ..ميشينمو هر چی از روزگار دلگيری دارم روي کيبورد می کوبم.....برام هم اهميتی نداره که کسی بخوونه يا نخونه.. مهم خودمم...خودم بايد بفهمم......هميشه سعي کردم تو همه چيز آدم نرمال و معقولي باشم...حتي تو رفاقت.....هيچ وقت داعيه خراب رفاقت بودن يا وقف رفاقت بودنو نداشتم...در حد معمولی بوده...نه اونقدر بي تفاوت که دوستی رو تخت بيمارستان باشه و بگم به من چه...و نه اونقدر شورشو درآووردم که ديگه خلوت تنهايي براي رفيق نمونده باشه....هر وقت به ياد حرف يکی از دوستام ميفتم به خنده ميفتم....ميگفت :تو زندگي ۲ تا رفيق بسه...نميدونست که هزارتا رفيق کمه و يه دشمن زياد.....خلاصه اينکه روزگار غريبي است ...




انتخابات رياست جمهوری نزديک است و ۶ نفر برای تصاحب اين صندلی دورخيز برداشته اند...هرچند ۵ تاشون ميدونن بکشن کنار سنگين تره ...چون قبلا صاحب صندلي مشخص شده.....کاش به اين حرف حافظ گوش ميکرد:
چون پير شدي حافظ از ميکده بيرون شو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولئ
سالها قبل وقتي دوران دبيرستان بودم به شدت به سياست علاقمند بودم و همه اتفاقاتو دنبال ميکردم....معلم جغرافي هر وقت منو ميديد مي گفت تو سياست مدار بزرگی ميشی....حالا کجاست که ببينه شاگردش از همين حالا به جای سياست مدار سياست فرار بزرگي شده !!!!از سياست متنفرمو احساس ميکنم چيزی کثيفتر از اون تو دنيا نيست....شايد واسه همينه که سهراب ميگه : من قطاری ديدم که سياست مي برد ( ... و چه خالی می رفت )...ديگه کار به جايي رسيده که برام کوچکترين اهميتی نداره قراره چه اتفاقاتی بيفته...
----------------------------------


اين شعر وحشي بافقي از زيباترين شعراييه که به عمرم خونده ام..... فقط کافيه يه بار تو عمرت دلت لرزيده باشه ... وقتی شرح پريشانی ميگه و ۳ بيت آخر.....۳ بيت آخر که يعنی تقديس عشق....يعنی حکايت عمر آدمی و يک نفس و يک هم نفس ....كامل‌ترين نسخه اين شعر را پيدا کردم..... شاهکاره....نميدونم چرا اينجا مي نويسمش.... اما خب آدما بعضی اوقات حال خاصی دارن....... گفتن از کدامين درد....نميدونم ....شعر خوندنی تره تا اين اراجيفی که ميخام سر هم کنم تا يکی حرفمو بفهمه.....شعرو بفهمه انگار حرفمو فهميده... ..... فقط کافيه يه بار تو عمرش دلش لرزيده باشه و .....



دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي؟

روزگاري من و او ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم
بسته سلسله سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود


نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آنكس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم



عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سروسامان دارد



چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر
بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود



پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود



چون چنين است پي كار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش



آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي



مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر



تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين برود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود



اي پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند



يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغل باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را



در كمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري



گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت
حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميز كسان گوش كند
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:50 pm

 

به نام آفريدگار خليج هميشگی فارس

 ۱) اسماعيل وقتی چک رو ديد باورش نميشد ....چند بار تعداد صفرهای جلوی ۴ رو شمرد... چهارصد هزار دلار.... کلی پول بود..از وقتی چلوکبابی رو تو تهروون ول کرده بود و اومده بود اين ور آب علاف ميگشت...اين پولا می تونست زندگیشو عوض کنه ... به شيخ عرب گفت : باشه می خونم .... و چک رو گرفت....برای اينکه وجهه هنری هم پيدا کنه اسم خودشو گذاشت اسی !! و آلبومش وارد بازار شد.....بيا با هم بريم سفر دبی دبی ....منو با خودت ببر دبی دبی.... درست بيخ گوش همين دبی جوانانی که فريادشان در گلو شکسته بود  پشت مونيتورها امضا ميکردند : زنده باد خليج فارس....  اسماعيل آنها را نديد....۴۰۰ هزار دلار چشماشو کور کرده بود....و اسماعيل وطنش را فروخت....به همان سادگی و سرعت که خواننده شده بود...اين روزها وضعش خوب شده ..ماشين مدل بالا سوار ميشه .....معروف شده....همه جا حرف از اسی و دبی دبی و قبول قبول است...اينقدر اين روزا سرش گرم امضا دادنه که يادش رفته از کجا اومده....و اسماعيل در مقابل ۴۰۰ هزار دلار وطنش را فروخت...... و هنوز خيلی زوده که بفهمه ارزون فروخته... خيلی هم ارزون فروخته....

 

 ۲) ساناز باورش نميشد کارش به اينجا برسه...تو شهر خودش که بود هر روز با پدر مادرش دعوا داشت...يه روز گفت : من ديگه از اينجا ميرم ...و رفت... فکر کرد وقتی بياد دبی رسيده به بهشت...واسه همين بود که وقتی ازش خواستن زير صندلی عقب ماشين تو يه محيط کثيف و کوچيک قايم شه قبول کرد..... وقتی قاچاقی رسيدن دبی فکر ميکرد قراره خواننده شه يا يه مانکن معروف..... وقتی شيخ عرب با چشمان حريصش او را برانداز کرد و گفت :  irani girl is good بازم نفهميد يعنی چی..و ساناز شرافتش را فروخت....در مقابل خرج هتل و خورد و خوراکش .... حالا وضعش بد نيست ..ديگه تو کافه ها معروف شده ... شبا تو کافه ها مثل مانکن ها راه ميره تا شیخای عرب وسط عرق خوری و قمار بازيشون نگاهی به اون بندازنو يکی تلو تلو خوران بازوشو به سمت خودش بکشه و عربده بزنه : ايرانی گرل ايز گود !!! اونوقته که ميتونه مطمئن شه خرج اون روزشو در مياره... و ساناز شرافتشو  فروخت....و هنوز خيلی زوده که بفهمه ارزون فروخته....خيلی هم ارزون فروخته...

 

 ۳) اسم علی رو گذاشته بودن علی مارادونا ... جادوگر آسيا ..از همون وقتی تو تيم فتح بازی ميکرد همه ميدونستن يه چيزی ميشه ...يه بازيکن بزرگ ...وقتی به پرسپوليس و تيم ملی رفت ديگه دريبل زدناش دل همه رو برده بود....روزنامه ها نوشتن : مقصد بعدی بازيکن با استعداد : رئال مادريد...منچستر... ميلان ...دپورتيو لاکرونيا....اما علی با اون همه استعدادش سر از دبی در آورد... تيم الاهلی ..يه تيم درپيت اماراتی....در مقابل چند صد هزار دلار علی استعدادشو فروخت...حالا وضعش خيلی خوبه ... سر تمرين نميره و آخر هفته تو بازيها بازيکنای درجه سه و چهار اماراتی رو شيش تا شيش تا دريبل ميزنه و همه براش سوت ميکشن... بهترين خونه رو داره و بهترين ماشين رو....اما جادوی عربها او را هم مسخ کرد ... و علی استعدادش را در مقابل چند صد هزار دلار فروخت .... و هنوز خيلی زوده که بفهمه ارزون فروخته... خيلی هم ارزون فروخته........

 ۴) جاسم مرد محترمی بود تو اهواز ...همه دوسش داشتن ... از يه مغازه کوچيک مکانيکی نون شب واسه زنو بچه هاش در مياورد.... با اينکه وضع مالی خوبی نداشت ...اما هميشه تو جمع آشناها سربلند بود...چون آدم درستی بود..شنيده بود تو دبی کار راحت پيدا ميشه و خوب ميشه پول در آورد....يه روز دارو ندارشو فروخت...زن و بچشو فرستاد خونه پدر زنش و بار و بنديلشو جمع کرد و عازم سفر شد...فکر کرد اونجا که برسه يه کار آبرومندانه و نون و آبدار پيدا ميکنه....اما حالا.....حالا کارش اينه که يه دست کت و شلوار عاريه تنش ميکنه و کنار هتل واميسته و واسه مهمونای خارجی گردن خم ميکنه تا اگه بشه انعامی بگيره تا نون شبش جور شه.....و جاسم غرورش را فروخت.....و هنوز خيلی زوده که بفهمه ارزون فروخته...... خيلی هم ارزون فروخته......

 

   

   موسسه معتبر جغرافيايی نشنال جئو گرافيک از نام مجعول arabian gulf  به جای خليج فارس در سری جديد اطلس های خود استفاده کرد..

 موسسه های هوايی عربی از عبارت خليج عربی به جای خليج فارس در کاتالوگ ها و نقشه های خود استفاده ميکنند...

 کميته برگزاری بازيهای آسيايی دوحه در قطر در آرم بازيها به جای نام خايج فارس از نام خليج العربی استفاده کرده اند...

 در ميان کشورهای عربی هر ساله مسابقاتی با نام arabian gulf cup  بر گزار می شود...

 اتحاديه اروپا اعلام کرد : جزاير سه گانه تنب بزرگ و تنب کوچک و ابو موسی به امارات متحده عربی تعلق دارند نه ايران....

 

         

 
-------------------------------------٢-٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢٢
       گفتند که نیمه اول کتاب تاریخ ما را موریانه ها خوردند
       بیچاره موریانه ها
       آشی که نخوردند و دهانی که سوخت !
       آن شب که از تاریخ و تمدن ما هیمه آتش می ساختند
       من و تو ما همه شاهد بویم
       اما گویی کور بودیم و ندیدیم
       یا کر بودیم و صدای عبرت را نشنیدیم
       آن شب که فرهنگ ما به تاراج رفت
       من و تو به امید کدامین گناه
       در کوچه نا امیدی تکرار فریاد می زدیم :
       زنده باد میهن ...
 
                         ***
 
       ... یادم آمد
       ایستگاه بعد
       آزادی تقاطع شادمانی اندوه ناگریز
       آنجا که با راننده
       بر سر درگاه دانشگاه چانه می زدیم
       و علم بهتر است یا ثروت
       موضوع انشای امروز و هر روز دیگر است
       شاید حق با مرد راننده بود
       آخر چشمان اشک آلود دختر کوچک او
       به دنبال عروسک کودک همسایه بود
       وقتی آن کلمات عریان و بی پروا
       از دهان مرد راننده بیرون پرید
       و پیرزن مسافر
       از شرم
       صورتش را میان دستانش پنهان کرد
       وقتی که سرخوش از زور بازوها
       برای هم خط و نشان می کشیدیم
       نمی دانستیم یا نخواستیم بدانیم
       که بر شعور و تمدن خود خط می کشیم
       و من فرهنگ را دیدم
       که پاورچین از کنار ما گذشت
       و ابتذال
       همراه چراغ سبز راهنمایی
       به ما چشمک زد
 
 
                       ***
 
       آری این است تپه ای ناهموار
       که بر آن ایستاده ایم
       و بر اینکه روزی قله پنج هزار ساله بوده است
       به خود می بالیم
 
                       ***
 
       ما هنوز هم نشسته ایم به انتظار انتظار
       کاش میدانستیم که ایستاده هم می توان به انتظار نشست
       هنوز بر لبان ما زمزمه آزادی است
       و زمزمه ما هرگز آخرین سرود نیست
                 و می مانیم
                           و می مانیم و می خوانیم
                                    سرود عشق و شادی را %
 
 
 -------------١-١--١-١١١١١١١١١-------------
يک

 سلام.

 

دو

 پس از مدتها برگشتم.. دليلش شايد اين بود که دلم واسه اين دنيای مجازی تنگ شده بود...اين که تا حالا چی کار می کردم کجا بودم چه خبر بود و ..... اصلا مهم نيست...بهترين خبر همين حضور من!

 

سه

منم ميدونم مثل خودمی..هنوز هم همونم ....هنوز هم تو دنيای گوزنها و قيصر و صادق چوبک و تنگسير دارم دنبال چيزی ميگردم . دنبال زندگی ...شايدم دنبال خودم..ميدونم جنس افکارمون يکيه...اگه خودمو نشون نميدم از خجالته ..از شرمندگی ...از اين که با اين همه ادعا تو رفاقت هنوز ياد نگرفتم که برف که سهله ..زلزله و صد تا بلای ديگه هم نميتونه باعث بشه نگيم مرده و قولش ...تازه دارم ازت ياد ميگيرم...تازه جغل مغل هم حديث شکسته نفسيه...ميدونی که چی ميگم...آخه منم خوب ميشناسمت...آشنايی..نه غريب آشنا....خودتو يه ما بنما !!!!خلاصه کلوم اينکه ما بی تو خرابيم تو بی ما چونی ؟

 

چهار

 دومين مسابقه بالی برای پرواز هم در حال برگزاريه....مسابقه طرح و لحظه واره...نمی دونم چرا اين اسما به نظرم جالب نمياد.... خندم ميگيره... شايد ميشد گشت يه اسم بهتر پيدا کرد..خودمو خلاص ميکنم ميگم مسابقه هايکو...هرچند اونوقتی هم که شاملو اسم آثار پرويز شاپور رو گذاشت کاريکلماتور همه بهش خنديدن....اما خب به قول خود شاملو تاريخ اديب نيست لغت نامه ها را اما اصلاح ميکند.....بيخيال...بگذريم ...من که شرکت کردم ...شما هم شرکت کنيد ..(به سبک تبليغات بانکها!!!)برای کسب اطلاعات بيشتر اينجا کليک کنيد

 

پنج

 من از فوتبال از نوع داخليش متنفرم ..علاقه ای هم به دنبال کردن بازيهای پرسپوليس و استقلال و آفتابه سازی قزوين و پيکان و پژو ندارم....عشق من قرمز و سياه پوشان ميلانه که سر قهرمانيشون تو چمپيون ليگ و سری آ با کلی آدم شرط بستم ...يا ميبرمو و کامروا ميشم !!! يا ميبازمو از فرط قرض و قوله ميچام!!!!غير از ايندو گزينه ديگری هست ؟ حالا اصل مطلب ...بحث تيم ملی هر کشور باشه يه حس ناسيوناليستی آدمو وادار ميکنه بی تفاوت نباشه.....مخلص کلوم اينکه اگه پيگير بازيهای ملی فوتبال ايران هستيد به اين دوست خوش ذوق و آناليزور ما سری بزنيد....حداقلش اينه که ۴ تا نکته تاکتيکی و آناليزی از فوتبال ايران ياد ميگيريد...فوتبال ايران و اين حرفا؟!!!!!؟

 

شش

 اينارو واسه تو مينويسم ...واسه خود خودت...خيال نکن که بی خيال از تو و روزگارتم...ميبينی آخرو عاقبت مارو...از کجا به کجا رسيديم....از اورانوس و خيلی چيزای ديگه که اصلا وجود نداشتن...اين روزا صدای خش دار اما خسته فرهاد بيشتر از هر وقت ديگه ای تو گوشم میپيچه که ميخونه : تو هم با من نبودی...مثل من با من...و حتی مثل تن با من...ميدونم که اينارو ميخونی...( آرزو ميکردم که تو خواننده شعرم باشی... راستی شعر مرا ميخوانی ؟) ميدونم که برات تکراريه...خط به خط و کلمه به کلمه و حرف به حرف...اما باور کن خسته شدم...خسته شدم از اين که همش من راهی باشم و تو از دور يه گوشه وايسی و تماشام کنی...تو راه اگه يه همراه نباشه که باهات قدم به قدم بياد و با حرف زدن مسافت کوتاه بشه آدم خسته ميشه ..می بره...تو که نميخوای اينجوری بشه..ميخوای؟ ميدونم که داری اينارو ميخونی خط يه خط کلمه به کلمه حرف به حرف....پس چرا ميخای بازم يه گوشه وايسی و تماشا کنی...نذار ايمان بياورم به آغاز فصل سرد...فصلهايی که هيچ کدام گرم نبود...کلمه بود...پنهان بود...حرف بود...با سايه ای کمرنگ از اعتماد و دوستی....خوب ميدونی دارم چی ميگم....تو که نميگی ...پس من ميگم...چون گفتنی ها کم نيست....گر فاصله ای هست ميان من و تو ..بردار به لبخندی ..بردار يه پيغامی

 

هفت

 يه جورايی بعد از اين همه مدت شايد لحن و سبک وبلاگ عوض شده باشه...اين که مهم نيست ..زندگی عوض ميشه ..آدما عوض ميشن... همون رفقای ديروز ديگه امروز اونور خطن نه اينور ...حرفا عوض ميشه ...نظرا عوض ميشه...( جانا نظر تو برنگردد !!! ) مهم بودنه...نه به روز بودن بلکه در روز بودنه

 

هشت

 زلزله بم...آتش سوزی مدرسه.....انفجار قطار.... غرق شدن کودکان در درياچه پارک شهر....سقوط وسايل غير استاندارد شهر بازی....زلزله زرند....سقوط هواپيما....کشته شدن تماشاچيان فوتبال در استاديوم....آتش سوزی مسجد ارک.... سقوط طبقه دوم استاديوم شهر ساری....آتش سوزی هواپيما...آتش سوزی بيمارستان دی.....سقوط اتوبوس به ته دره.....تصادفات خيابانی.....آمار بالای خودکشی.....خفاش شب...بیجه....اصغر قاتل!!! و خيلی چیزای ديگه......نه !! تعجب نکنيد....اينها تيتر مجلات درپيت زرد نیست...برای آنها  همسر جديد براد پيت و بنزين تمام کردن ماشين آخرين مدل نيکول کيدمن جلوی ويلای جيم کری و شماره کفش مهناز افشار و رنگ مانتوی شهلا در دادگاه و آخرين مدل موی گلزار و مارک لنز چشمان بهرام رادان و ....مهمترين چيزهاست....اينجا ايران است....جايی که در هر چند دقيقه که از انگشتان دست هم کمتر است يک نفر در اثر تصادفات می ميرد و کسی نمی پرسد چرا.... ( ما بی چرا زندگانيم ) اينجا ايران است...جايی که اين همه اتفاق و مرگ و مير ميفتد و مقام مسئول اين اتفاقات به جای معذرت خواهی و استعفا کانديد انتخابات رياست جمهوری می شود...جايی که جان آدمها ارزانترين قيمت را دارد.....اينجا ايران است ..جايی که ارزش جان انسانها از يک کيلو گوجه فرنگی هم ارزانتر است.!!! (هراس من باری همه از مردن در سرزمينی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر باشد ) ...منو ببخشيد.....خيلی رک و تند و بی ملاحظه نوشتم... اما گاهی اوقات آدم چيزهايی می بيند که.... بگذريم....گوش اگر اين گوش ها و ناله اگر ناله ما / البته آنچه به جايی نرسد فرياد است

 

نه

 از شعر هم فعلا خبری نيست...اما اين هايکوی کوتاه برای خالی نبودن عريضه

                                                                        در پيدا کردنت

                                                                                         آنقدر جسارت به خرج دادم

                                                                              که جيب آرزوهايم

                                                                       خالی شد

 

ده

 يه مطلبی نوشتم به نام نمایشی در چهار پرده....درباره ی موضوعی که مدتهاست ذهن منو درگير خودش کرده .....در پست بعدی حتما مينويسمش...ميدونم که خيلی ها در زمينه اون موضوع فکر کردن و به عنوان يک ايرانی حسرت خوردن

 

يازده

 زياده عرضی نيست....شاد و برقرار باشيد.... و سقف آبی آسمان زير پای آرزوهايتان

 
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:55 pm

                               

                                            آس دل رو کردم

                     تا که شاهش شوم و حکم نگاهش باشم

                                   اما بی بی رويای من

                                    با سرباز چشمانش

                                     اوج عشقم را بريد

                               راستی ....  او دل نداشت ؟

                                            


///////////////////////////////

                                        در شطرنج زندگی

                                 اسب آرزوهايم می تاخت

                                 و شاه قلبم٬

                                 قلعه تنهاييش را تسخير می کرد 

                                 ناگهان اما ٬

                                                 مات چشمانش شدم !!!

                                                                  ۷ فروردين ۱۳۸۳


///////////////////////////////////

         زندگی سبز نخواهد شد

                 تا شما ای مردم

                       سر افسار گل ميخک را

                   به در باغچه خانه خود می بنديد

                                          


/////////////////////////////////
 
 
گفتند که نیمه اول کتاب تاریخ ما را موریانه ها خوردند
بیچاره موریانه ها
آشی که نخوردند و دهانی که سوخت !
آن شب که از تاریخ و تمدن ما هیمه آتش می ساختند
من و تو ما همه شاهد بویم
اما گویی کور بودیم و ندیدیم
یا کر بودیم و صدای عبرت را نشنیدیم
آن شب که فرهنگ ما به تاراج رفت
 من و تو به امید کدامین گناه
در کوچه نا امیدی تکرار فریاد می زدیم :
... زنده باد میهن
 
                  ***
 
... یادم آمد
ایستگاه بعد
آزادی تقاطع شادمانی اندوه ناگریز
آنجا که با راننده
بر سر درگاه دانشگاه چانه می زدیم
و علم بهتر است یا ثروت
موضوع انشای امروز و هر روز دیگر است
شاید حق با مرد راننده بود
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 1:59 pm

     ما نسل فريب خورده و سوخته ايم

     عمری است که ساکتيم و لب دوخته ايم

      دل مردگی و  قناعت و  بيزاری

      کاری که در اين زمانه آموخته ايم

 





 
 
 
 

                                              

                        

 

                             آی آفتابه آی آفتابه چهره سرخت پیدا نيست   !!!!   

 

 

 

 

 

                              

                        

                           
                            در گذرگاه زمان خيمه شب بازی دهر

                            با همه تلخی و شيرينی خود ميگذرد

                                     عشقها می ميرند

                                 رنگها رنگ دگر می گيرند

                                   و فقط خاطره هاست   

                                  که چه شيرين و چه تلخ

                               دست ناخورده به جا می مانند

                                     

                                                                

                                                    

                                         داستانها دارم

                            از دياران که سفر کردم و رفتم بی تو

                             از دياران که گذر کردم و رفتم بی تو

                                    بی تو می رفتم تنها تنها

                              و صبوری مرا کوه تحسين می کرد

                                                                    حميد مصدق

                                

                                                                        




   سلام!!!!!!!!!!!!!!!!!

   اين قالب ما هم همش در حال پوست انداختنه !!!! هر روز يه چيزی ازش کم يا زياد

   ميشه! خوب اينجوريه ديگه . اين نظام روزگاره يعنی اين روزگاره!!(رجوع به فيلم

   قيصر!)

   اما در مورد عکس اعضای انجمن شاعران مرده:

   سهراب سپهری که معرف حضورتون هست! او با رای اکثريت اعضا به عنوان 

   سرگروه  و کاپيتان انتخاب شده!!! فروغ و شاملو و اخوان ثالث و رهی معيری هم  

   که بايد باشنددر ضمن حميد مصدق ضمن عضويت چون حقوق خوانده وکيل اين

   وبلاگ و انجمنه و کارای حقوقی اين انجمن بر عهده اوست . کجای کاريد؟

   بازيکن خارجی آورديم !!!!!!!! لورکا رو ميگم . اما در مورد دکتر شريعتی . شايد

   بگيد اون شاعر نيست و جاش تو اين انجمن نيست . اما اگر اون شاعر نيست و

   مطالبش شعر نيست پس شاعر کيه؟ در نتيجه بايد دکتر را به عنوان شاعر هم

   شناخت . اما صادق هدايت را با اينکه نويسنده است به عنوان عضويت افتخاری

   پذيرفتيم. پرونده فريدون مشيری و سياوش کسرايی و خيلی ديگر تحت بررسيه

   تا اگه صلاحيتشون تاييد شد وارد انجمن شوند . هر چند چنين بزرگانی قبلا از

   فيلتر تاييد صلاحيت دل مردم که  مهمترين مرجع تاييد صلاحيته گذشته اند و در

   دل مردم جای دارند . در ضمن شايد از دنيای زندگان قيصر امين پور و چند نفر ديگر

   به عنوان عضو افتخاری پذيرفته شوند!!!!!!!!!!!

                      

                                            

 خوب ديگه فکر کنم مراسم معرفی کافيه . انجمن شاعران مرده از چند روز ديگر کار

  خود را به طور رسمی آغاز می کند و مطالب وبلاگ بيشتر در زمينه شعر و سينما

  خواهد بود ٪

                 

                                        در شطرنج زندگی

                                 اسب آرزوهايم می تاخت

                                 و شاه قلبم٬

                                 قلعه تنهاييش را تسخير می کرد 

                                 ناگهان اما ٬

                                                 مات چشمانش شدم !!!

                                                                  ۷ فروردين ۱۳۸۳









                                              

                        

 

                             آی آفتابه آی آفتابه چهره سرخت پیدا نيست   !!!!   

 

 

 

 

 

                              

                        

                           


                                              

                        

 

                             آی آفتابه آی آفتابه چهره سرخت پیدا نيست   !!!!   

 

 

 

 

 

                              

                        

                           


                

چند وقت پيش معمايی تو وبلاگ طرح کردم با اين مضمون که چه طور ميشه که

۷=۱+۱

و از شما خواستم که جوابش را بيابيد . خب چند تا از دوستان نظراتی دادند

که متاسفانه درست نبود .

شما که اهل شعريد اهل ادبياتيد اهل تفکريد .من انتظار داشتم

که جوابا در عالم شعر باشه . حالا بی خيال !!!!

اما جواب

۱ بعلاوه ۱ اينجوری ميشه ۷:



۷=۱+۱ (اونم هفت پرنده!!!)


Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
Admin
Admin
Admin


Posts : 576
Join date : 2012-02-25

و زندگی حتای مرگ بود  Empty
PostSubject: Re: و زندگی حتای مرگ بود    و زندگی حتای مرگ بود  EmptyWed Jul 25, 2012 2:02 pm

۱ سلام

۲ بعد از يک ويژه نامه سينمايی ميريم که داشته باشيم ادامه کار شعر و ....

در اين مدت باور کنيد خيلی سعی کردم از فونت کوچيک استفاده کنم. الان

هم تو ترکم تا ديگه از فونت الفبای دايناسورها ! استفاده نکنم .

۳ اينم از شوخی با شعر استاد شعر عاشقانه فريدون مشيری:

خوش به حال غنچه های نيمه باز

خوش به حال گوشت کوبيده با پياز

خوش به حال شير گاز

خوش به حال شير آب باز باز

خوش به حال فرناز و فراز

ای دريغ از ما اگر کامی از اين قليون نگيريم در بهار

صاحبش هم گر بيايد تيز گوييم الفرار !!!

 ۴ اما شعر خودم :

روزی ٬

وقتی در دريای پر تلاطم هستی

به دنبال گمشده ام می گشتم

يکی از من پرسيد:

خوشبختی کجاست؟

من به او گفتم :

در دور ترين نقطه امکان وجود

پرسيد: خيلی دور است؟

گفتم :

دورتر از آنچه تو دور می پنداری

در دورترين نقطه امکان وجود

جنس زمين از جنس نيلوفرهايی است

که با چشمه آب حيات

آبياری شده اند

در دورترين نقطه امکان وجود

وقتی می خواهی وارد شهر آرزو شوی

کمی دورتر از دروازه شهر

کودکی خواهی ديد

جامی از شربت خوش طعم وفا در دست دارد

وبه هر رهگذری

که دلش صافتر از آينه باشد

کاسه ای می دهد از آن شربت

و سپس می گويد :

 گوارای وجود

۵ اينم حسن ختام :

چون می خواهی که باشی

خاصه ساده

ساده و بی پیرایه

پس بنا را بگذارروی لبخند ٬خوبی ‌٬قشنگی

ازدلت دور کن هر آنچه را که نمی خواهی و می بینی

و باور کن!

باور کن هر آنچه راکه می خواهی

بایستی که در رویای دور از دسترس ببینی اش!

جان تو !!!!!!!!!

ديگه فکر کنم برای اين بار کافيه .

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

يک نکته ازين معنی گفتيم و همين باشد

به هر حال انجمن شاعران مرده منتظر نظرات و پيشنهادات شماست.

                       

                       سبز باشيد ٬ سبز و آفتابی

 

سلام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

طبق زمان اعلام شده در يادداشت قبلی وبلاگ را به روز کردم . فقط با چند

صد دقيقه تاخير !!!!!!! .

امروز يادداشت فقط اختصاص به سينما و اسکار و  جشنواره فجر دارد. اين

خارج از برنامه است . روال عادی بساط شعر و معما و جواب معما و......

(نگفتم که بساط منقل که با وفا !!!!!!!!!!) را دو سه روز ديگر مينويسم .

اما برسيم به فيلم و سينما:

حتما ميدونيد که در اسکار امسال شهره آغداشلو در جايزه بهترين بازيگر

نقش دوم زن ٬ کانديدای اسکار شده .شهره آغداشلو همان بازيگر ی است

که همراه بهروز وثوقی در فيلم سوته دلان ( همان سوخته دلان !!) شاهکار

استاد علی حاتمی بازی کرده است . اگر اين رنه زلوگر ( بازيگر شيکاگو )

امسال با فيلم جديدش  اسکار نگيرد تا ۹۰ درصد اسکار مال شهره آغداشلو

است . (‌من کارشناس اداره هواشناسی نيستما!!!!!!!!!!!!!!!)

اما در مورد اسکار بهترين بازيگر مرد اگر اون بچه سوسوله!!! (‌جانی دپ)

جايزه نگيرد احتمالا اسکار به شون پن (‌ هويج گيلاس نمای متحرک !!!)

ميرسد .

اسکار نقش اول زن هم احتمالا دايان کيتون يا چارلايز ترون ميگيرند . اصلا

مهم هم نيست . چون نه نيکول کيدمن هست نه کامرون دياز نه کاترين

عيال مايکل داگلاس اينا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تازه سکينه خانوم آژان محلمون

ميگه اسکار بايد بياد خواستگاری دختر ترشيده شون تا اگه لايق بود بعد

دامادشون بشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!‌ طفلک هنوز نميدونه اسکار اسم يه جايزه

سينماييه!!!!!!!

اصلا بيخيال اسکار !!‌ بچسبيم به ورسيون وطنيش يعنی جشنواره فيلم فجر:

فيلمايی که ارزش ديدن دارن:

۱  دوئل به کارگردانی احمدرضا درويش با بازی سعيد راد (‌همان علی

خوشدست خودمون !!!!!!!!!) و پرويز پرستويی و حضور ۳۰ ثانيه ای !!!

هديه تهرانی و ۱ ميليارد تومن هزينه ساخت !!

۲  سربازهای جمعه به کارگردانی مرد مردون لات چاله ميدون شوهر

خواننده گل و گلدون (‌بابا نمکدون !) داش مسعود گل ! من به شخصه

به عنوان شاعر مرده ٬ مرده قيصر و گوزنهام . !!! (زيادی شوخی کردما !)

۳  گاو خونی به کارگردانی يگانه مو قشنگ معترض هميشه در صحنه

 ( البته نه از نوع صحنه فيلم !!) شلوار لی پوشی که هنگام ورود به مجلس

 با کتونی نايک فضايی يا صندل وارد ميشد . يعنی بهروز افخمی . حاج عزت

 پير بازيگری هم در اين فيلم هست . ارزش ديدن داره ها!!!!!

 همين ۳ تا رو داشته باشيد که قراره با فيلم مهر جويی و شهر زيبا و

مارمولک! و ملاقات با طوطی جايزه ها رو درو کنند . (‌ داش ابی کجايی که

 آژانس شيشه ايتو کشتن . ببخشيد يعنی شيکوندن !!!!)

 در ضمن شعرارو با جواب اون معما و برنده هاش (‌تا حالا کسی جواب

 درست نداده!!!!!!!) و باقی ماجرا دو سه روز ديگه مينويسم . بنابر اين تا

 دو سه روز ديگه وقت داريد پيام بذاريد چطوری ۷=۱+۱؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                 

         سبز باشيد ٬ سبز و آفتابی

 
Back to top Go down
https://ashiyane.ace.st
 
و زندگی حتای مرگ بود
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» جمشید و زندگی افسانه‏ای او
» زندگی نامه حضرت علی (ع) از ولادت تا شهادت
» نام کتاب نگاه انسانی درباره ادبیات و زندگی
» نام کتاب: داستانهای زندگی حضرت فاطمه (759.3 کیلو بایت

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
انجمن گروه آشیانه :: بخش:شعر-
Jump to: