بايد که راهي شوم/به راهي که راه بجايي ندارد
باراني بلند رويا را به تن افکارم ميکنم/سيگارم/چوب سيگارم
همه را بر ميدارم /با يک کلاه شاپو که از خودم يک جنتلمن بسازم
کفشهاي ورني ام را ميپوشم/قدم ميزنم در ميان خيابان هاي خاطراتم...
اينبار از تو نمينويسم/بايد سوژه جديدي را بيابم/از خودم مينويسم...
ازخودم که چقدر تورادوست دارم و نبودنهايت را تاب ميآورم
قدم ميزنم بالا به پايين/
پيايين به بالاتراز قبل/راه ميروم و راه مي آيم با تمام نداشته هايم...
يک فندک زيپو با ملايمت در شعله اش سيگارم را روشن ميکنم/
جهان تا پايان سيگارم وقت دارد که با من بسازد/با هر پکي/کسي را
از خودم دور ميسازم/درونم پراز باروت است/پراز انفجار/پراز کينه هاي
در سينه نگه داشته.../پک اول...خانواده ام را کنار ميگذارم.../پک دوم...
دوستاني دارم که گاه گاهي بدادم ميرسدند.../آنها هم به کنار...
همينطور قدم ميزنم...از آغوش تو / تا قلعه هايي که ذهن هيچ سرداري
به فتح آن خطور نکرده است ....از خلاصه شدن / در ادامه ي تو
پک ميزنم و با هر پکي کسي را دور ميکنم
با هر پکي نفرتي / زخمي را تازه ميکنم...دارم جا مي زنم ...
بايد بروم ... هي مي گويم :بايد بروم/...
شده ام مسافري که صراط مستقيمش از والضالين ِ آغوش تو /سر در مي آورد
سايه ام / با من راه نمي آيد/خودت را سيگار به سيگار خالي کني ...
روشن مي کني ...پشت هم ... که دود از سرت بلند شود .......و باز....
من ميمانم و کافري که در روز هاي خرابش ، به معجزه ايمان مي آورد ...
اتهام / خوردن از لب هاي تو.../قيد خدا را از / رگ هايم زدم ....
اين روز ها آنقدر با خودم مشکل دارم که/پشت سر خودم حرف ميزنم/
يکي به دو ميکنم / با آينه/لباس هايم را به دو رنگي متهم ميکنم...
و هر صبح / بهم ميزنم حال دنيا را...در فنجان هاي قهوه نديده...///
دنياي هر جايي ِ من / دامنش را هم بالا بگيرد چيز جديدي براي نشان دادن ندارد...
جريحم / از سايه ات که بوي ديوار ِ همسايه مي دهد
جريحم ... از خانه اي که بي خنده هاي يک طرفه ات به هيچ نگاتيوي نمي ارزد ....
امشب هم بيا و اضافه هايت را / در من بسوزان ...که هر بار از تنهاييم بيرون زدم /
به درهاي بسته خوردم.../چقدر شبيه مردي هستم که دارد چشم هاي يک مجسمه را پاک مي کند
تا وقتي تو از حوالي ميدان / در تاب موهايت مي پيچي / هيز نگاهت نکند
چقدر / به آغاز ِ تو ؟؟چقدر به پايان نوشته هايم ؟؟چقدر به آغوشت .... وسوسه بدهکارم ؟؟؟؟
چقدر شبيه مردي هستم که پايان نوشته هايش از مجسمه هاي شهر / سراغت را مي گيرد ؟؟
مردي که دلش نمي آمد نوشته پاره هايش را جا بگذارد ....
چقدر به رويت نمي آوري .... اين همه قافيه را، که / در بيتفاوتی هايت سرکوب شده...
براي مردي که نمي تواند سر صحبت با تو را / از هيچ پاکتي باز کند...
رسيدن / معناي غريبيست.../