Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:07 am | |
| خوب....سال کنکور شد....گفتم که خواستگارهاش زياد شده بودن
....ولی يه روز....
تو يه جشن يه نفر رو ديد که يه چيزی بهش گفت.....!
وقتی با هم رفتيم پيش مامانش...به مامانش گفت فلانی گفت
ميخواد باهات حرف بزنه
دو زاريم افتاد که طرف خواستگاره...!
اين اولين بار بود که جلوی من از اين حرفا ميزد
....اونم با ذوق و شوق...!
من ناراحت شدم ولی اون انگار نفهميد..! يا به رويه خودش نيورد!
موقع برگشتن....هم صحبت از عروسی اون شد...!
اونم که تا حالا هميشه ميگفت
طرف من بايد اينجور باشه اونجور باشه....
اون بار گفت هر کی بتونه منو ببره خارج من
زنش ميشم..!.....از اون بعید بود...
خلاصه اين شد شروع دل شکستن من....
البته بگم که برای من فرصت پيش اومد برم خارج......
ولی به خاطر اون که اگه برم نمی بينمش
و اين که از جو خارج خوشم نمی اد نرفتم..
اگه زودتر ميگفت،، ولی نه باز هم نميرفتم...من کشورم رو دوست دارم
با همه سختی هاش
.....
اين داستان ادامه دارد
نظر يادتون نره..
Last edited by Admin on Sun Feb 26, 2012 10:11 am; edited 1 time in total | |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:08 am | |
| با استقبال خوب دوستان قسمت دوم داستان رو شروع ميکنيم...!
بله رسيديم به سال کنکور....1380
اين سال ديگه من بالغ شدم ....18 سال تمام..!
تو اين 3 سال هم اينقدر شعر عاشقونه خوندم که فاميلمون که سهله
حافظ شيرازی هم فهميدمن عاشق شدم..!
همه ميدونستن ولی کسی جدی نگرفت! و به روی من هم نمياوردن...!
فکر ميکردن يه هوسه زودگذره و زود يادم ميره......
ولی نه نشد...!
معشوقه من هم به اوج زيبای رسيده بود...!
تپ و تپ براش خواستگار مياومد.....
خارجی....ايرانی......دکتر .....مهندس.......خلاصه همه واسه خودشون کسی بودن..!
من هم هر دفعه ميشنيدم يه خواستگار جديد اومده ...دلم هری ميريخت پاين...!ولی هر
دفعه بخير ميگذشت...و خواستگار بيچاره دست از پا دراز تر رد ميشد پی کارش...!
اينو داشته باش تا بدونی من تو چه حالی بودم و کافی بود يه ذره به من بی محبتی کنه
تا من قاط بزنم..!
که همينطور شد و من قاط زدم خفن...!
دوباره تو کف بمونيد...! چون اگه هی بگم زود تموم ميشه...!
اون وقت چي بنويسم تواين وبلاگ؟
نظر يادتون نره...
| |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:15 am | |
| خوب....سال کنکور شد....گفتم که خواستگارهاش زياد شده بودن
....ولی يه روز....
تو يه جشن يه نفر رو ديد که يه چيزی بهش گفت.....!
وقتی با هم رفتيم پيش مامانش...به مامانش گفت فلانی گفت
ميخواد باهات حرف بزنه
دو زاريم افتاد که طرف خواستگاره...!
اين اولين بار بود که جلوی من از اين حرفا ميزد
....اونم با ذوق و شوق...!
من ناراحت شدم ولی اون انگار نفهميد..! يا به رويه خودش نيورد!
موقع برگشتن....هم صحبت از عروسی اون شد...!
اونم که تا حالا هميشه ميگفت
طرف من بايد اينجور باشه اونجور باشه....
اون بار گفت هر کی بتونه منو ببره خارج من
زنش ميشم..!.....از اون بعید بود...
خلاصه اين شد شروع دل شکستن من....
البته بگم که برای من فرصت پيش اومد برم خارج......
ولی به خاطر اون که اگه برم نمی بينمش
و اين که از جو خارج خوشم نمی اد نرفتم..
اگه زودتر ميگفت،، ولی نه باز هم نميرفتم...من کشورم رو دوست دارم
با همه سختی هاش
.....
اين داستان ادامه دارد
نظر يادتون نره..
| |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:17 am | |
| خوب اينم قسمت چهارم.....
اين روزا دقيقاً همون جشنه....يعنی سالگرد دل شکستن من..
..اينم از سال سوم..مبارکه..!
خوب ادامه داستان.........
بعد از اون واقعه ما رفتيم پی کارمون...!
و خوشبختانه ختم به خير شد..!فکر کنم خودش هم نفهميد چرا اون حرف رو زد..!!
چون يکی دو تا خواستگار توپ که از خارج اومدهبودن رو رد کرد.....
خداي اگه ميشد من زنشون ميشدم،..!
القصه....ما سرمون به کنکور گرم بود....شانس من هم کلاس کنکورم نزديک خونه
اونا بود...!من هم از خدا خاسته....! هی تلپ ميشدم اونجا....!!
به هر بهونه....يا نوار های جديد براش ميبردم...يا مياومدم پس ميگرفتم..!!
خلاصه هر وقت من دير مياومدم مامانم ميدونست کجا پيدام کنه..!!!
اما...اما....اون شب شوم رسيد......کاش اون شب نرفته بودم.....چشمتون روز بد نبينه...
ديدم يه نفر تريپ خواستگار...داره باهاش حرف ميزنه...
.وااااااای....حالا يارو رفت....من هم رفتم...!
يه شب ديگه اومدم ای کاش باز نيومده بودم.....اون شب اصلاً تحويلم نگرفت....
اون گوشه دراز کشيده بود درس ميخوند...!انگار نه انگار من اومدم ديدنش...!
با حال گرفته رفتم خونه....جوری که مامانم فهميد...! زنگ زد اونجا ....اين چرا ناراحته..؟
خودش اومد با من حرف زد...گفت خسته بوده حال نداشته...!من يه خورده اروم شدم
ولی ديگه حناش واسه من رنگی نداشت....!هنوز ناراحت بودم...تا اينکه چند روز بعد
دعوت شديم خونشون مهمونی.....
طبق معمول تو کف بمونيد...!
نظر هم يادتون نره.... | |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:24 am | |
| خوب...رسيديم به مهمونی....من با حال گرفته!
رفتم اونجا به اميد اين که تحويلم بگيره از دلم در بياد..!
ولی....نه ..! از اين خبرا نبود..!
البته همه ميگن که اون حق داشت....يعنی
مهمونی بيشتر زنونه بود..!
واسه همين با بقيه فاميل می پريد..!
فقط يه نگا به من کرد ولی باز تحويلم نگرفت...!
اين دفعه اين قدر ناراحت شدم که وسط مهمونی ول کردم رفتم...!
گفتم که درس دارم و رفتم..!
بعد مامانم هم اومد..! گفت ديگه تابلو که سهله..! گالری شدم...!!
خواهرش زنگ زد که چرا رفتی..؟
گفتم ميخواستی اشکای منو ببينی..؟
به رو خودش نيورد..!گفت برو درست رو بخون...!
من داشتم گريه ميکردم و با مامانم حرف ميزدم..اون ميگفت....
اين هزار تا خواستگار داره...تا تحويلت ميگيره لاس بزن..!!!!!
بعد هم ولش کن
اين واسه دهنت گندس..!بعد مامان اون زنگ زد...
وای ی ی ی....گفت که چرا رفتی..؟
اخر اين sh کيه..؟ که کوروش اين کارا رو ميکنه..؟
آخه من اول اسمش رو اندخته بودم گردنم..!
مامانم هم ديگه تعارف نکرد وگفت دختر خودته..!!!!
اونم بهش گفت زکی..! اون نامزد داره..!!
....مامانم نه حرفش رو تا يد کرد نه تکذيب...
ولی من باور نکردم....گفتم
بايد از دهن خودش بشنوم...
اونا ديگه حاضر نبودن منو تو خونه شون راه بدن..! چرا..؟
چون عاشق دخترشون بودم..!
من هنوز چيزی نگفتم که تو طاقت تموم شد!
باقيشو بگم ميبينی اشکات کلی حروم شد!
ولی قبول کردن برای دادن توضيح برم..!!
من هم مامان بیچارم رو ور داشتم مثلا بريم خواستگاری....آخه من که بابا نداشتم.!
خلاصه چشمتون روز بد نبينه....
رفتيم اونجا...تا اومدم دهن باز کنم..
يه اشاره به شوهر خواهرش کردن که منو ببره بيرون..!
اونم تو اشپز خونه بود منو نگا ميکرد و لبخند ميزد..! اين منو کشته...همش لبخند ..!
من نفهميدم وقتی می خنده خوشحال بشم يا ناراحت..!
خلاصه خيلی محترمانه شوتم کردن بيرون..!!!
اما من که دست بر دار نبودم..!!....
از در بيرونم کردن ...پنجره هنوز بود..!....
اين داستان ادامه دارد..!
نظر يادتون نره.....
| |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:25 am | |
|
بعله.....بعد از ناکامی در خاستگاری...!
من چاره ی جز اعمال خشونت..! ندیدم..!
من اعتصاب غذا کردم...و این اعتصاب 294 روز طول کشید...!!!
تو این مدت فقط نون میخوردم با نوشابه...!
تو این مدت....خواهرش رفت کانادا....من هم 2 بار بیشتر ندیدمش....یه بار
موقع خدافظی خواهرش تو فرودگاه...واااااای...گریه میکرد....میخواستم
همون جا بمیرم....من هم گریه میکردم...هیچ کی حواسش به من نبود...
ولی اون یه لحظه گفت....کورش...
بعد فهمید که نباید بگه،،...حرف نزد دیگه...
یه بار دیگه هم تو یه جشن دیدمش....اصلاً منو نمیشنا خت....!
نگاه هم به من نکرد...!
وقتی مامانش یه دقه رفت...فرصت کرد...
بگه خوبی کورش...؟؟...تا اومدم حرف بزنم
مامانش اومد....یه اشاره کرد که بیا....! و اون رفت...من دیگه ندیدمش...
تنها دلخوشیم این بود که زنگ میزدم خونه شون گوشی رو ور
میداشت...قطع میکردم
که اونم لو رفت منم...دیگه نشد..!
خجالت میکشم بگم ولی......
من 3 بار سعی کردم خود کشی کنم....ولی نشد
...!مثل اینکه خدا نخاست..خلاصه....من تو اعتصاب بودم
هیچ کی هم عین خیالش نبود...!
تا رسیدیم به کنکور...!بماند که چه طور کنکور دادم
.....ولی قبول شدم...!
اونم جای که کسی فکرش رو نمیکرد....دانشگاه تهران...!مدیریت...
محشر بود....ولی هیچ فرقی نکرد اوضاع...
تو این مدت یه دوست نامردی زنگ زد گفت....!
بد بخت...! طرف عروسی کرد رفت...!!
تو واسه کی داری خودتو میکشی..؟؟؟؟؟
چنان شوکی به من دست داد که منو با امبولانس
بردن بیمارستان روانی...!
ولی دیدن بقیه مریض ها رو بدتر میکنم مرخصم کردن...!
خلاصه من که باور نکردم....و با این اوضاع رفتم دانشگاه...
اونجا هم با اون قیافه که واسه خودم درست کرده بودم تابلو بودم...!
آخه زیاد تحویلم میگرفتن...! واسه همین قیافه رو بی ریخت کردم
...که خدای نا کرده عاشق نشم....اونم با دل شکسته
...یه ترم رو با همین اعتصاب تودانشگاه پاس کردم...!
اما ترم 2...........
این داستان ادامه داره..!
نظر یادتون نره...!
| |
|
Admin Admin
Posts : 576 Join date : 2012-02-25
| Subject: Re: داستان عشق Sun Feb 26, 2012 10:29 am | |
|
بعله.....اينم از داستان عشق ما که داره به آخر ميرسه....
آقا کجا بوديم...؟(بلا جاي رفته بوديم مگه.؟)اها...ترم 2 دانشگاه....
آقا چشمتون روز بد نبينه.....ديگه از بس ويتامين بهم نرسيده بود...چشمم
درست حسابی نمی ديد...
يه روز صبح چشم درد گرفت....مجبور شدم برم بيمارستان....البته هنوز زياد
وضعم خراب نشده بود...
ولی...قرار شد که تکليفم معلم شه..!(2 بار از رو درس پترس پسر فدا کار
می نويسی..!)بی مزه... رفتيم بيمارستان ولی کسی ککش هم نگزيد...!
خلاصه تو راه برگشتن همه نصيحت که اگه ادامه بدی می ميری...و...!
اونم ککش نمی گزه..!
من نمی دونم چرا....واقعاً هنوز نميدونم چرا...ولی تصميم گرفتم اون ريش
کذای رو بزنم...و بعد از 294 روز غذا بخورم....! اونم چی..؟ تخم مرغ...!
خلاصه...فردا رفتم دانشگاه....همه تو کف...!
سعی کردم يه خورده به خودم خوش بگذرونم....طفلی دلم..
..هيچی نخورده بود..!
وای ...يادم مياد غذا می ذاشتم جلوم....
ميگفتم به خودم اگه بخوری دوسش نداری....
با اينکه داشتم از گشنگی می مردم ولی نميخوردم...
ولی نمی دونم اون روز چرا بعد از بيمارستان ديگه نشد....
شايد تحملم تموم شده بود...آخه کم نبود که...294 روز.....همه ديگه
منتظر مردنم بودن...ولی حيف نشد..!خلاصه با نيومدنش به بيمارستان حرف
آخر رو زد..يه روز هم اومده بودن خونه مون....يه عکس دو نفره داشتيم
برده بودن...!
يه روز هم يکی از دختر داي هام اومده بود می گفت...
حيف نيست تو اينجا داری می ميری...اون داره صفا می کنه.!
ولی چه کار کنم عاشقم.....دوسش دارم....نمی شد...
خلاصه بعد از بيمارستان...يه خورده به قولی آدم شدم...يه اردو با حال
گزاشتم با بچه ها رفتيم شهرستانک..!
حتی نزديک بود اين دل شکسته دوباره تو دام بيفته..!
ولی....هنوز عاشق بودم...
قضيه اين بود که يه نفر تو کلاسمون بود که خيلی شبيه ش بود...
ولی خدا بهم رحم کرد...!
خلاصه دروغ نگم تو 3 سال...با نديدنش تب عشقم فروکش کرده...
راست ميگن از دل برود.....؟ ولی نه ....هنوز هم براش گريه می کنم...
هنوزم نمی تونم فکر کنم که يه روز به يکی بگم دوست دارم....چيزی
که به اون نتونستم بگم....چون زبونم بند می اومد...
الان حتما زندگی خوبی داره با.....تو امريکا...البته 99% نه 100%.....
اوه....يادم رفت بگم که....
تابستون سال بعد از کنکور....تو مجله ای که کار می کرد
.....يه پيام تبريک ديدم....
کارم به بيمارستان داشت می کشيد...ولی نبردنم
....فقط تا صبح گريه می کردم...
بعد هم دوباره هر چی دنبال اون پيام تبريک گشتم پيداش نکردم...!
نکنه چشم اشتباه خونده...؟ يا شايد اسمشون يکی بوده..؟
نمی دونم ....ولی واسه همينه که هنوز باور نکردم.
...هر چند مستقيم و غير مستقيم زياد شنيدم...
ولی باور نمی کنم....در واقع نمی خوام باور کنم.
...واسه همين ميگم اين داستان هنوز تموم نشده....
يعنی ممکنه دو باره ببينمش...؟وای چه می شه..؟
........،معلومه در جا می ميرم..!
خدا کارش حساب کتاب داره..می دونم يه روزی.....
خوب ولش کن ديگه....فکر کنم يه چيزاي رو جا انداخته باشم
،...ولی اصلش همين بود..!
اگه بعدن چيزی يادم اومد براتون می نويسم..
برام دعا کنيد.....می دونيد که چه قدر دوسش دارم.
...چه قدر می خوام دوباره لبخندش رو ببينم...
حالا که داستان منو خوندی با اين موافقی؟
بالا رفتيم ماست بود....
پايين اومديم دوغ بود....
قصه عشق ساده، انگار همش دروغ بود....
| |
|
Momid12
Posts : 77 Join date : 2012-03-01
| |